نچاق

نچاق نقطه مقابل چاق(سلامت) است امایاد آوریش برام یه خاطره است

نچاق

نچاق نقطه مقابل چاق(سلامت) است امایاد آوریش برام یه خاطره است

بنویس تا بمانی


سلام

باورم نمی شد از نوشتن دراین جا دوری کنم ولی این اتفاق افتاد .ولی چرا؟

سوالی که برای خودم هم جوابش مجهول است.

نوشتن خوب بود.ارتباط ها جالب بود.شاید چون بیماری آمد سراغم.شاید از نوشتن هراس پیدا کردم.شاید چون خوانده نشد آنچه نوشتم .  یا به عبارتی فید بک داده نشد.(ببخشید منظورم بازتاب/انعکاس  بود)هه هه

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

می آمدم می رفتم می نوشتم بعد می خوندمش ولی به یکباره تمام.

این خیلی بده. نیست؟

نظرشما چیه؟

خوندن حوادث تلخ کار همیشگی من بود.

ولی از وقتی نوشتن را آغاز کردم تلخ ننوشتم.

اتفاقا جالبها و شیرین ها را نوشتم.

اما دنیا همیشه یه جور نمی مونه.زمانه بر من نیز   راه هایی را مسدود کرد.به روی مبارک نیاوردم.راهی دیگر یافتم حتی گاهی راهی ساختم.ولی  مغلوبه شدم.رفتم نشستم به گوشه ای و زانوی غم در بغل گرفتم.نالیدم.غصه خوردم .این اواخر ضجه زدم.گریه کردم.ولی با  5 جلسه طب سوزنی رفتن بناگاه یه تحولی در خود احساس کردم.گویی دریچه ای به رویم گشوده شد.به دنیایی که تاحالا ندیده بودم.این هفته وقتی رفتم چک  فشارخون و دریافت یه مشت داروی جدید.پزشک عمومی میگه میخوای بوتاکس بزنم به چین های پیشانی و بین دو ابرو و گوشه های چشمت تا دیگه اثری از چروک و چین تو چهره ات نباشه؟گفتم نه دکتر .فعلا دست نگه دارید.فعلا اون دندونم که افتاده در اولویت رسیدگی است چون قیافه ام خوب به نظرنمی یاد.دختر داییم هم که میخواد دخترش را جهیزیه بده به دلیل ورشکستگی مالی نیازبه یاری سبز ما داره.این روزا   نوع فعالیتم متفاوت شده .نوشته هامو خودم میخونم از تو ذهنم.خیلی فکرا دارم که میشه نوشت و جالب هم خواهد شد.ولی...

یه روز تو اتاقم تو دانشکده

دیروز ُروز خوبی بود.صبح که از خونه اومدم  بیرون هوا را بسیار تمیز و صاف دیدم.خب این بسیار خوشایند بود چون تو آلودگی هوا تنفس کردن و مقایسه کردن با این هوا ما را به نعمت هوای خوب واقف میکنه.آمدم دانشکده و مواجه شدم با در بسته اتاق ها.همه همکاران بسیج شده بودند تا دانشجویان ترم شش را غربال کنند آیا میتواند وارد بیمارستان شود برای انجام کار عملی برای دوترم آینده یا نه؟دانشجو ها در اضطراب.خانوم تو را خدا به داد ما برسید دل از حلق مون داره در میاد.شدت اضطراب دانشجوهای تحت سر پرستی خود را پایین آوردم؛آیا شما تصدیق نمی کنید که بعضی ها فقط تئوری میدونند و در عمل(کار عملی)می لنگند؟فکر نمی کنید امروز روز جدا شدن از اونا باشه؟آخه باید دوغ و دوشاب فرق کنه شما ها میدانید چگونه عمل کنید پاس هستید میماند اونا که دوران شش ترم را به بازیگوشی گذراندند و الان میشه مانع ورودشان به بیمارستان شد آنجا که دیگه انسانی خود را در اختیار قرار میدهد تا با جانش بازی شود.آمدم اتاقم گلهای زیبای اتاقم چهره روح نواز خود را به رخ می کشیدند آب دهی شان منظم شده پرو بال گشوده اند.دیدم درب اتاق هاجر بر خلاف دیگر روزها بسته است و یه یاداشت رودر اتاق چسبانده شده؛تا ساعت ده آزمایشگاه هستم؛وقتی دیدمش با چشم گریون داره میاد ازش پرسیدم تو را چه شده؟گفت جواب چکاپ اعلام شده من کبد معیوب دارم من جوونم آرزو دارم من زندگیم رو دوست دارم نمی خوام به زودی بمیرم و...کلی سر به سرش گذاشتم شاید دلداری داده بشه دیدم خیر لبش به خنده وانمیشه.گرچه با من لقمه ای صبحونه خورد ولی دهانش باز نمی شد.عجول شده بود بیقرار شده بود تند شده بود.متوجه تغییر حالاتش بودم.تا اینکه فاطمه هم از سر جلسه امتحان عملی دانشجو ها بازگشت لباش خشک ،ناشتا ،گرسنه. براش یه لیوان چایی ریختم و موضوع هاجر را بهش گزارش دادم شاید بتونه آرومش کنه.با مامان تماس تلفنی گرفتم و احوال برادر بیمارم را پرسیدم مامان با شادمانی گفت بهتره انگیزه اش برای کار بیشتر شده.ساعت یازده بود که تلفنم زنگ خورد پسرم بود گفت میخواد بیاد دنبالم با هم بریم خونه اش.ولی من میلی نداشتم اونجا برم