آنچه بیش از هر چیز دیگر انسان را رنج میدهد، دروغ و فریب کاری است

در افسانه های مربوط به حیوانات، روباه نقش عمده ای دارد. این موجود، نماد حیله گری، فریب کاری، دورویی و خیانت است. برای رسیدن به مقصود خود، به هر وسیله ای دست میزند.
در طول تاریخ آنچه بیش از هر مساله ی انسان را رنج داده است، دروغ، ریا و فریبکاری بوده است. انسان  همواره تنفر خود را در افسانه ها و مثل های گوناگون، در لباس روباه اظهار کرده است.
حکایت به مکه رفتن روباه، روایت دیگری است از جمله حیله گری های این «جانور فریبکار». حکایت از این قرار است:

روزی بود، روزگاری بود .یه روز از روزها، روباهی در نی زاری بازی میکرد. یکی از نی ها شکست. روباه نی را برداشت و روی شانه اش گذاشت و به راه افتاد. در میان راه به خروسی برخورد که روی دیواری ایستاده بود و داشت ذکر خدا می کرد.
روباه  وقتی که خروس را دید، گفت:
 آهای موذن خدا! این حقه بازی یا حیله گری نیست. آن کار هایی را که می دیدی قبلا می کردم، دیگر رها کرده ام. حالا دارم می روم به مکه، به زیارت خانه ی خدا!

من اکنون مــی روم بــه بیت الله
تــوبــــه کـــــردم مــن از بــد دنیـا
که دگر مـــال مــردمــان نخــــورم
مــــرغ بیـــداد از کســـان نبـــرم
 مانده مالـــــی زبابا در دستـــم
می خورم تا که زندگی هستـــم

خروس نادان ساده لوح، از شنیدن این حرف ها گول خورد و گفت:
 آی روباه! من هم آرزو دارم، همراه شما به زیارت بروم.
روباه گفت:
بسیار خوب بفرمایید تا با هم برویم.
خروس از سر دیوار پایین آمد و همراه روباه روانه شد. کمی که رفتند، بر لب رودخانه ای رسیدند. در رود خانه ی مذکور مرغابی ای مصروف شنا کردن بود. مرغابی همینکه خروس را دید که همراه روباه  می رود، از ته ی آب صدا زد:
آهای موذن خدا!مگر از ذکر خدا غافل شده ای که همراه روباه می روی؟
خروس گفت: آنطوریکه تو هم فکر میکنی، نیست.

این اکنون مـــــی رود بـه بیــت الله
توبــه کـــــرده است از بــــد دنــیــا
که دگـــر مال مــــــردمـــان نــخورد
مــــرغ بیـــداد از کســــــان نبــــرد
مانده مـــالی زبــــاب در دستــش
می خورد تا که زنده گی هستش

مرغابی گفت: حالا که اینطور است، من هم همراه شما به زیارت می روم. آن دو گفتند:
 بسم الله! بفرمایید برویم.
مرغابی از آب بیرون آمد و همره آنها شد. هر سه نفر به راه افتادند. اندکی که رفتند، به باغی رسیدند. هدهدی « شانه به سر»روی شاخه ی درختی نشسته بود. تا دید که مرغابی و خروس همراه روباه می روند، از سر شاخه صدا زد:
آهای احمق ها! مگر چه گناهی کرده اید که به دست این روباه  حرامزاده افتاده اید؟
مرغابی گفت: گناهی نکرده ایم ای قاصد حضرت سلیمان، این طور که تو گمان می کنی، نیست. این اکنون می رود به بیت الله... الی اخر...
هدهد گفت: پس اگر اینطور است، من هم همراه شما می به زیارت می روم.  آنهاگفتند: بسم الله ! بفرمایید!
هد هد هم از درخت پایین آمد و همراه آنها براه افتاد. رفتند و رفتند تا به لانه ی روباه رسیدند.
همینکه چشم شان  به سوراخ روباه افتاد، دیدند که ای وای! مقداری از دست و پای مرغ اینجا و آنجا روی هم انباشته شده است. از ترس شروع کردند به لرزیدن.
روباه گفت: نترسید! من از وقتی که توبه کرده ام، دیگر مرغ ها را آزار نمی دهم. حالا بیایید تا شب  را در این جا سپری کنیم و صبح زود دوباره براه بیفتیم.
آن ها به داخل سوراخ روباه رفتند و هر طوری که بود، شب را سحر کردند.
همینکه صبح شد، روباه برخاست  و زودتر از همه خروس را صدا زد. خروس نزد او آمد.
روباه گفت: یادت است که  روزی از روی بام چه طعنه هایی بمن می زدی و مسخره ام می کردی؟
خروس بناکرد به التماس و زاری و گفت:
ای روباه! من موذن خدا هستم. بیا و از سر گناهان من بگذر!
روباه گفت:
چپ باش! تو باچه حقی به داخل خانه های مردم می روی و از پشت بام ها، به بهانه ی اینکه می خواهی آذان بگویی، به زن های مردم نگاه میکنی؟ خروس گفت:
آی روباه! خدا مرا برای این خلق کرده  است که هنگام سحر، زود از خواب بیدار شوم و آذان بدهم تا مردم   برای ادای نماز بیدار شوند.
روباه گفت: ممکن است تو این قدر مومن باشی، اما مادرت اینطور نبود. روباه  پیش رفت و بیخ گلوی خروس را گرفت و خفه اش کرد و خوردش.

چون خوردن خروس را تمام کرد. مرغابی را صدا زد. مرغابی آمد و روباه خطاب به وی گفت:
یادت می آید که از داخل رود خانه« نهر آب» صدایت را بلند می کردی و چه چیز ها بمن می گفتی؟
 مرغابی بنا کرد به عذر خواهی و زاری کردن. روباه گفت:
 درست است !  من از سر این گناهت گذشتم. اما  با این یک  گناه دیگر تو چه کنم که  به درون آب ها می روی،  شنا می کنی و با این کار خود آب ها را بهم می زنی و کثیف و الوده می سازی؟
بعد یک مومنی می خواهد که وضو بگیرد، می بیند که آب ها کثیف شده است. این را گفت و بیخ گلوی مرغابی را چسپید. این راهم خفه کرد و خورد.
پس از خوردن مرغابی ، هدهد را صدا زد و گفت:
 یادت هست که از سر شاخه ها چه گپ هایی به من می زدی؟ تو حالا نام خود را قاصد سلیمان گذاشته ای و خودت را نزد مردم عزیز کرده ای؟
هدهد گفت: آخر من برای حضرت سلیمان آب پیدا کردم . روباه گفت:پدر سوخته! دروغ نگو! اگر راست می گویی و راستی راستی این هنر را داری و می توانی آب پیدا کنی، پس کو ؟ آب را به من نشان بده!

هدهد  به روی زمین نشست و به کندن زمین شروع کرد تا آب برون بیاورد.
 روباه  از جایش  پرید و هدهد را  یکدفعه در دهان گرفت.
هد هد از داخل دهان روباه صدای خود را بلند کرد و گفت:
ای روباه!
 نصیحتی به تو می کنم که گوش بده!
 روباه دهان باز کرد که بگوید: بگو!
ناگهان هدهد از دهان باز مانده اش بیرون پرید.
هنگامیکه که می پریدو می رفت ، دید که لشکری از دور می آید و در پیشاپیش لشکر یک  شاهین در حال پرواز است. هدهد پیش  رفت و از شاهین پرسید:
 کجا می روید؟
 شاهین گفت: قاصد حضرت سلیمان ! این لشکر به دنبال کاری هستند. هدهد گفت: چه کاری؟
شاهین گفت:
دختــر پادشـــاه بیمـــار است
بــر سر او طبیب بسیار است
بهـــــر او رسیـــده از اطــبــــا
دل خرگــــوش و زهـــره روبــاه

سه روز است که می گردیم و خرگوشی پیدا کرده ایم. اما روباه به گیر ما نیافتاده است.
هدهدگفت:
من یک روباهی سراغ دارم . بیایید تا به شما نشان بدهم.
هدهد از جلو و شاهین و سوار ها از عقب او، به راه افتادند تا به نزدیک سوراخ روباه رسیدند. هدهد پیش روی لانه ی روباه رفت و گفت:
آی روباه! تو واقعا خیلی به من محبت کردی و من خیلی پیش شما شرمنده هستم. حالا آمده ام که محبت های شما را تلافی کنم.
الآن یک لشکر بزرگی از عقب دارند می آیند که خانه ی تو را خراب کنند. اگر دل ات برای جوانی ات می سوزد، زود فرار کن!
روباه از سوراخ بیرون آمد. نگاهی به دور و بر خود و بربیابان کرد. دید که  راست می گوید.خواست فرار کند که سوارها، تازی ها را به دنبالش فرستادند. روباه قدری دوید و خسته شد.
تازی ها او را گرفتند و پاره پاره اش کردند. آنگاه سوار ها هم رسیدند و زهره اش را بیرون آوردند و برای دختر پادشاه بردند.

منبع: فرهنگ افسانه های مردم ایران