داشت میگفت داداشم خونه زندگیش را انتقال داده به شمال.یک سال هم سادات شهر مونده.حالا قصد بازگشت داره.گفتیم پس تا برنگشته بریم یه سفر شمال.قبول کرد و به این ترتیب چهار خانواده با هم رفتیم ماسوله و بعد سادات شهر و تا یک هفته خونه داداشش ؛که البته خالی بود ؛موندیم .
تو این مدت، به نمک ابرود و رامسر هم سر زدیم.خوب بود؛ سفر خاطره انگیزی شد ؛ولی ،وقتی بازگشتیم ؛از شوهرش جدا شد و گفت :''دیگه نمی خوام همسر تو باشم ،تو سفر با تو بسیار اذیت شدم ؛با اون خانواده عتیقه ات!واااااا
حالا احساس گناه مرا رها نمی کند.