دانشجویان ترم یک تغذیه اولین دانشجویانی بودند که در کلاس درس روز بیست و ششم شهریور ساعت ۲تا ۴ ملاقات کردم.
مبانی روان شناسی کلاس درس روز شنبه بعد از ظهر دانشجویان ترم یک بود.شاید هجده نفری بودند که حضور داشتند قرار بود کلاس سی نفره باشد بعد گفتند ۵۰ نفره و نهایتا قرار شد تا روز شنبه نهم که دومین جلسه درس در این ترم هست منتظر بمانیم ببینیم چند نفر می شوند.سی و چهار سال ژیش منهم مث اونا سر کلاس درس نشستم.چقدر امید و آرزو داشتم برای آینده خود.
باورم نمیشه از اون روزا سی و چهار سال گذشته باشد و من آغاز سی و ژنجمین سال ورودم به دانشگاه اینقدر دغدغه داشته باشم.اون روزهای امیدواری گذشت.اون روزهای آینده مبهم گذشت. ومن الان در اون آینده ای هستم که نگرانش بودم.
می خوام امسال را جور دیگری آغاز کنم
ببینم چه می شود
دارم رمان میخونم ایوب خیلی قشنگه
پس دختر همچنان ادامه میدهد: «اگر بنا باشد ازدواج کنیم، لازم است که
او بیاید و مرا از خانوادهام به طور رسمی خواستگاری کند. به هر حال در
ایران رسم و رسومی هست و باید کم و بیش رعایت شود، ولی او نمیخواهد با کسی
برخورد داشته باشد. میگوید این یک رابطه بین ماست و نمیخواهم دیگران در
آن مداخله کنند. خود ما هستیم که همدیگر را انتخاب میکنیم. این درست است،
ولی به هر جهت پدر و مادر ما سنتی هستند. در ضمن، نظر آنان نیز شرط است.
خلاصه نمیدانم چه باید کرد.»
پسر همچنان ساکت است.
از او میپرسم: «نظر شما دربارهی این وصلت چیست. دوست داریم نظر شما را هم بدانیم. آیا به واقع قصد ازدواج دارید؟»
جوان
میگوید: «بله، وقتی در آلمان بودم، دوست داشتم ازدواج کنم. البته اغلب
دوستانم ازدواج کرده و پس از مدتی کارشان به طلاق و جدایی کشیده است. برای
همین همیشه برای من این سوال مطرح بوده که چرا ازدواجها در آلمان به طلاق
منتهی میشود؟ تا حدودی هم به نتیجه رسیده بودم، ولی هیچوقت خودم در این
راه پا نگذاشته بودم، تا اینکه به معرفی یکی از اقوام، تلفنی با این خانم
آشنا شدم. اکنون که در ایران هستم مراودهای با هم داشتهایم و در این رفت و
آمدها متوجه چیزهایی شدم که برای شما توضیح میدهم. نمیدانم ازدواج از
این نوع به خودی خود خوب است یا بد. ولی این را میدانم که محدود کنندهی
آزادیهای من است. این را هم بگویم که من آدم ولنگار و یا خوشگذرانی نیستم
ولی به آزادیهای خود خیلی اهمیت میدهم، در واقع به فردیت خود خیلی اهمیت
میدهم. در ایران متوجه شدم که با ازدواج باید پاسخگوی چند نفر باشم. دلیلی
برای این پاسخگویی نمیبینم. در ضمن من راهم را در زندگی رفتهام، اکنون
این خانم است که باید از صفر آغاز کند. من چرا باید تاوان این حرکت را
بدهم؟ آزادی خود را محدود کنم که چه بشود؟ در این ازدواج چه دستاوردی نصیب
من میشود؟ جز اینکه یک طلبکار و مدعی به زندگی من وارد میشود. این را هم
اضافه کنم که روی سخنم با این خانم به خصوص نیست. ایشان بسیار روشن بین
هستند و از نظر من در بسیاری از مسائل، تفاهم کاملی بین ما به وجود آمده
است، ولی در آخر من به کجا میرسم؟ وقتی میخواستم تصمیم نهایی خود را
بگیرم از خودم پرسیدم برای چه ازدواج کنم ولی نتوانستم پاسخ قانعکنندهای
به خود بدهم. انگیزهی جنسی در ازدواج برای من در درجهی آخر اهمیت است،
آنچه برای من مهم است این است که خلوت من به هم نخورد، ولی با ازدواجی که
در پیش دارم، این خلوت را برای همیشه از دست میدهم. در ایران متوجه این
حقیقت شدم که رابطهی زناشویی گرمی بین زوجها نیست. همه درگیر مشکلات
بچههای خود هستند. من بچه نمیخواهم. این خانم هم با من موافق است. خوب
وقتی من بچه نمیخواهم برای چه باید ازدواج کنم. از کجا معلوم است که این
خانم چند ماه دیگر سرد نشود. من از امروز باید نگرانیهای آینده را در ذهنم
مرور کنم. برای من آزادی فردی خیلی مهم است. اینکه کی از خواب بیدار بشوم،
چه لباسی بپوشم، چه کتابی بخوانم، با چه کسانی معاشرت کنم، با چه کسانی
کار کنم و نظایر اینها. دوست ندارم یک منتقد را وارد زندگی خودم بکنم. من
تعریف سنتی زندگی را قبول ندارم. دوست دارم مستقل باشم. در ایران متوجه شدم
که همهی خانمها در مورد شوهران خود مدعی هستند. در واقع طلبکارند. مرد
این طلبکار را به خاطر ملاحظاتی وارد زندگی خود میکند که این ملاحظات را
من ندارم. برای چه یک طلبکار - هرچند روشنفکرش - را وارد زندگی خود بکنم.
از این رو وقتی در مرحله عمل قرار گرفتم، از ازدواج به سبک ایرانی منصرف
شدم. البته این نوع ازدواج را که نتیجهی شرایط عینی و ذهنی جامعه ماست نفی
نمیکنم، تا وقتی که جامعه به صورت سنتی و پدرسالارانه اداره میشود، این
نوع ازدواجها مانعی ندارند. من تخریب استعداد زن و مرد را در این نوع
ازدواجها دیدهام، اینکه هر دو سوهان روحی هم میشوند، اینکه هر دو مانع
حرکت هم میشوند. متاسفانه خانمها بیشتر مانع حرکت مردان میشوند، چرا که
محدودیتهای طاقتفرسایی بر زن ایرانی تحمیل شده که نمیتواند تحمل کند،
میشکند و میخواهد این شکستن را با مرد تقسیم کند و یا او را در
ناکامیهای خود شریک کند. من دلیلی نمیبینم که زیر بار این شکستنها بروم.
زن ایرانی اگر میتواند باید خود را از این موقعیت تاریکی که در آن قرار
گرفته است خلاص کند. در ایران متوجه شدم که اکثر دخترها مشکلات عصبی دارند و
این به جامعهای که در آن زندگی میکنند برمیگردد. بشدت از مرد متنفرند،
احساس ضعف و حقارت میکنند و بسیار وازدهاند. دختران ایرانی از همهچیز
محرومند. موجوداتی هستند که باید به خاطر پاسخ گفتن به نیازهای اولیهشان
حرص و جوش بخورند و از همه حرف بشنوند. یادم نمیرود، در فروشگاهی خرید
میکردم که دختربچهی معصومی وارد فروشگاه شد تا آدامس بخرد. مسوول صندوق،
او را که دختر کوچکی بود به خاطر اینکه به اصطلاح او پوشش نامناسبی داشت با
تشر از آنجا بیرون کرد. دخترک مانده بود که موضوع چیست؟! وقتی یک فروشنده
به خودش اجازه میدهد با یک بچهی معصوم اینگونه رفتار بکند، حساب کسانی
که قدرت در اختیار دارند معلوم است. وقتی به فروشنده اعتراض کردم، با
حرفهای نامربوطی روبرو شدم. راستش را بخواهید در درون گریه میکردم که چرا
باید فروشندهای به خودش اجازه بدهد که به یک دختربچهی کوچک که از دنیا
فقط عشقش را میشناسد و هنوز با زندگی پر از عقده و گرهی ما بزرگترها
آشنا نشده، اینگونه بدرفتاری کند؟! این دختر از کودکی هر وقت چهرهی مردی
را ببیند که مثلا ریش دارد باید بهراسد. اینها را برای فروشنده توضیح دادم و
به او گفتم حق ندارد در حقوق و تکالیف مردم دخالت کند. به من خندید و گفت:
«خدا پدرت را بیامرزد! مثل اینکه از فرنگ آمدهای، اگر خیلی ناراحتی لازم
نیست خرید بکنی، برو بیرون!» یاد قرون وسطا افتادم. نمیدانم چه بگویم.
همین قدر میدانم که از نظر فکری با مردمی که اینجا زندگی میکنند فاصلهی
زیادی دارم. هرگز به خود اجازه نمیدهم که یک بچهی معصوم را به هر شکلی
ناراحت کنم. این فقط از کسانی برمیآید که هنوز از مرحلهی بدوی و سنتی
خارج نشدهاند و به عواطف و احساسات بچهها احترام نمیگذارند، سرشان توی
حساب و کتاب زندگی نیست و مثل ماشین برنامهریزی شده زندگی میکنند. چیزی
را بد یا خوب یاد گرفتهاند و مثل طوطی به دیگران منتقل میکنند. دختری که
از کودکی باید از بقال سر کوچه هم حرف بشنود، پایان ماجرایش چه میشود؟ یک
موجود توسری خورده بار میآید و احساس حقارت و کهتری را از بچگی تجربه
میکند. پدر هم با او همین رفتار را دارد، مادر و برادر هم با او همین
رفتار را دارند. این دختر به زندگی مخفی و پنهانی متوسل میشود. همین زندگی
مخفی و ناآشکار است که در او ترس و اضطراب ایجاد میکند. در نتیجه،
فرسودگی زودرس به سراغ او میآید. جامعه وقتی تمایل به پنهانکاری را در
بچهها پرورش میدهد، یک نسل را قربانی میکند و چه بسا نسلهایی را قربانی
میکند. این حقیقتی است که من در این یکی دو ماه که در ایران هستم دیدم.
خلاقیت و قوهی ابتکار بچهها ضایع میشود. در جامعهای که ترس به شکلهای
مختلف بروز کند، سلامتی روانی افراد به خطر میافتد و آدمی موجود له شده و
شکسته به حساب میآید. من همهی اینها را دیدم، خیلی چیزهای دیگر هم دیدم.
این است که تصمیم گرفتم تنها زندگی کنم. نمیخواهم موجودی را با خود به
خارج ببرم که از عالم و آدم طلبکار است، دختر ایرانی خیلی طلبکاری دارد و
با مرد به صورت یک مدعی رفتار میکند. این روزها خیلی حرفها از خانمها در
ارتباط با شوهرانشان شنیدم. هنوز دختر ایرانی نمیداند که یک موجود مستقل
است و مشکلات خودش را باید خودش حل کند. من به یک موجود مستقل و قائم به
ذات و متکی به خود نیاز دارم. موجودی که احساس شخصیت بکند. نه اینکه هرچه
در زندگی خانوادگی کم آورده، در زندگی زناشویی جستجو کند و از مرد بخواهد.
در ایران زن را آویزان مرد دیدهام، اینکه چرا ما را بیرون نمیبری یا
مسافرت نمیبری؟! زن در ایران حکم بچه را دارد. همهاش متقاضی است و این
تقاضاها را برای مرد مطرح میکند؟! البته مرد سنتی در مورد این حرفها چون و
چرا نمیکند و شاید زندگی کم و بیش راحتی هم داشته باشند، ولی من این
حرفها را نمیفهمم. مثلا خانمی شکایت میکرد که شوهرش به او بیتوجه است.
از او پرسیدم بیتوجه بودن یعنی چه؟ میگفت: «وقتی بیرون هستیم شوهرم با
ماشین دنبال ما نمیآید. از منزل دوستانم که میآیم باید تاکسی بگیرم.» به
او گفتم: «شوهر شما مگر رانندهی آژانس است؟» برای من این نحوهی زندگی
مصیبت است، زن بگیرم که بروم دنبالش، یعنی حکم راننده تاکسی را پیدا کنم!
وقت من صرف امور دیگر میشود. بردن و آوردن زن کار راننده تاکسی یا اتوبوس
است و به شوهر ارتباطی ندارد. خلاصه میدانم که با فرهنگی که در آن زندگی
کردهام فاصله گرفتهام و این را هم بگویم که از زندگی فعلی خود خشنودم.
فردیت در این زندگی محترم است و انسان میتواند در این آزادی شکوفا بشود.
دلایل انصراف خودم را به این خانم گفتهام. ایشان از همین حالا معترضند که
چرا من یکی دو هفته وقت ایشان را گرفتهام. به ایشان میگویم یکی دو هفته
است که با شما از نزدیک آشنا شدهام، شما را به بهترین رستورانهای تهران
دعوت کردهام، خدای ناکرده دست از پا خطا نکردهام و هیچگونه توقعی خارج
از عرف و سنت و مذهب نداشتهام، اعتراض شما دیگر برای چیست؟ ببینید هنوز
هیچ اتفاقی نیافتاده من زیر سوال رفتهام! این خانم مدعی است که حرفهای
مرا میفهمد، ولی وقتی به رستوران میرویم که غذا بخوریم متوجه میشوم که
یا من باید مثل بچه با ایشان رفتار کنم و یا ایشان. در جامعهی ما مرد مانع
حرکت زن است و او هم به طور ناخودآگاه مانع حرکت مرد شده است. برای من
اینگونه زندگی دشوار، بلکه غیرممکن است. نمیدانم در این عمر کوتاه چقدر
باید خود را با اصولی که قبول ندارم تطبیق بدهم. دوست دارم از فردیت خود
محافظت کنم. دوست دارم با فردیت خود زندگی کنم، دوست دارم حریمی را که برای
خود به وجود آوردهام پاس دارم. میترسم این خانم - که دختر خوبی هم هست و
من برای ایشان احترام قائلم- وارد زندگی من بشوند و همه چیز خراب شود. من
آرامش و آزادی خود را دوست دارم، حتی دوست ندارم کسی در سلیقهی من نسبت به
امور خانهام مداخله کند. اینها را اینجا فهمیدم. نکتهی دیگری که باز مرا
میترساند، این است که تلقی زن نسبت به مرد در اینجا طور دیگری است و
البته گناهی هم نیست. مثلا این خانم بارها از مردان بیوجدانی صحبت کرده که
ازدواج کردهاند و رفتهاند تا مقدمات ویزای خانم را مهیا کنند و دیگر از
آنان خبری نشده است. من این مردان را بیوجدان نمیدانم. ممکن است یکی بین
آنان بیوجدان بوده، ولی این مردان وقتی دوباره به غرب پا گذاشتهاند، تازه
متوجه آزادی و حرمت خود شدهاند و از ازدواج سنتی ترسیدهاند. از اینکه
بخواهند مسوولیت کسی را به عهده بگیرند و بخواهند پاسخگوی چند نفر بشوند
ترسیدهاند. رابطهی زن و مرد در غرب آسان است. در اینجا وقتی میخواهید
ازدواج کنید، باید پاسخگوی پدر و مادر و خواهر و اقوام دختر باشید. برای
چه، من این را نمیفهمم؟! چه دلیلی دارد که انسان خود را بیجهت در مقابل
خیل عظیمی از اشخاص ببیند؟ نمیدانم متوجه میشوید یا نه؟! رابطهی زناشویی
به عقیدهی من مثل آب روان است، مرد را در فشار نمیگذارد. زن باید آنقدر
مستقل بار آمده باشد که دیگران برای نگهداشتن او نخواهند از مرد تعهد
بگیرند. باور کنید از همین الان احساس گناه میکنم. ترسم از این است که یک
روز با این خانم کنار نیاییم و ناگزیر به طلاق بشویم و من کفارهی گناهانی
را که مرتکب نشدهام پس بدهم. میترسم یک پرونده برای من درست بشود و
نتوانم به سرزمین اجدادیم رفت و آمد کنم. رابطهی زناشویی در اینجا، برای
ما که در خارج زندگی میکنیم یک معمای خیلی پیچیده است. دوست ندارم به خاطر
رابطهای که دو سر دارد، صدنفر مدعی پیدا کنم. باور کنید تعادل روحی من -
که هنوز هیچ خبری نشده - به هم ریخته است. نخستین بار است که راحت حرف
میزنم و از شما متشکرم که خوب به حرفهای من گوش میدهید. شما نمیدانید
که به خاطر این رابطه چه پرسوجوهایی از من کردهاند. دیگر خسته شدهام. با
خودم عهد کردم که هرگز ازدواج نکنم. البته ازدواج از این نوعش را میگویم.
نکتهی دیگری که در اینجا متوجه شدم این است که اول ازدواج میکنند بعد
دنبال تفاهم میگردند. وقتی دو نفر عهد زناشویی بستند و بعد متوجه شدند که
با هم نمیخوانند، چه میکنند؟ اعصاب یکدیگر را میفرسایند. به خاطر هزاران
ملاحظه کوتاه میآیند ولی فرسوده میشوند. کجای دنیا دو که نفر ازدواج
میکنند و میخواهند عمری با هم زندگی کنند، سعی نمیکنند با هم خوب آشنا
بشوند؟! امروز دیگر ازدواج به صورت سنتی ممکن نیست. جامعه- حتی جامعه ایران
- وارد مرحلهی مدرنی شده است. مگر میتوانیم از تاثیر رسانههای خبری و
اطلاعاتی و ماهوارهای مصون بمانیم؟ همه در معرض این اطلاعات هستند و به
طور ناخودآگاه از آنها تاثیر میپذیرند. این است که من جوانانی را که در
اینجا ازدواج میکنند و پس از رفتن، دیگر سراغی از زنشان نمیگیرند ملامت
نمیکنم و مجرم نمیدانم. البته عملشان را ناشی از ناآگاهی میدانم. ناشی
از شرایطی میدانم که با آن روبرو میشوند و میهراسند. دنیای سنت به هم
ریخته است. امروز دیگر نمیشود با فرمولهای گذشته ازدواج کرد. این
ازدواجها زود منجر به جدایی میشود. از هزاران دختری که در ایران ازدواج
میکنند، بیش از نیمی از آنان پس از رسیدن به خارج از کشور مطلقه میشوند.»
پسر ساکت میشود و دختر هاج و واج به او نگاه میکند. از من میخواهند که حرفی بزنم ولی نمیدانم چرا لبانم از هم باز نمیشود.
به
دختر میگویم: «دنیای این پسر با دنیایی که شما در آن زیستهاید فرسنگها
فاصله دارد. تلقی ایشان نسبت به زندگی با تلقی شما فرق میکند. اینکه کدام
درست میگویید بحث دیگری است. اول باید دنیاهای همدیگر را درک کنید. البته
اضافه میکنم که درک دنیای این پسر، برای دختر دشوار و بلکه ناممکن است.
جهان از نظر فکر و اندیشه و الگو و ارزش تغییر کرده است. در این میان
عدهای قربانی میشوند. هرکس به بینش و بصیرت نرسد باید تاوان ناآگاهی و
عدمشناخت خود را بدهد. آنچه مهم است این است که ما با دنیاها، اندیشهها،
تلقیها و الگوهای دیگر و نیز حقوق انسانی، به دور از هرگونه پیشداوری و
قضاوت آشنا بشویم. تفاهم و رستگاری در این آشناییها نهفته است.»
به
دختر میگویم که این جوان در دنیای دیگری پرورش یافته و نمیتواند با
اندیشههایی که ما داریم راه خود را عوض کند. همین که ما انتظار داریم که
او خود را با «سبک زندگی ما» تطبیق دهد، تجاوز به حقوقی است که او در غرب
آموخته است. تنها انتظاری که من از شما دارم این است که زمینهی عینی و
ذهنی اندیشههای خود را شناسایی کنید، در این شناسایی است که حقیقت روشن
میشود. شما در صورتی میتوانید با این آقا ازدواج کنید که از استقلال فردی
- چه به عنوان زن و چه به عنوان مرد - درکی داشته باشید، در غیر این صورت
خیلی زود سرخورده میشوید.»