نچاق

نچاق نقطه مقابل چاق(سلامت) است امایاد آوریش برام یه خاطره است

نچاق

نچاق نقطه مقابل چاق(سلامت) است امایاد آوریش برام یه خاطره است

صفات شخصیتی یا بیماری روانی!؟

میگه بنویس: 

  

 

خودمم هم نمی دونم چرا گاهی اوقات اون قدر مهربون اجتماعی میشم و گاهی اوقات اینقدر بدبین و خشمگین. 

آیا تو میدونی چر؟ 

تپل مپله ولخرجه اجتماعیه تو کار همه دخالت میکنه بذل و بخشش بی حد داره تند رانندگی میکنه گاهی شدیدا پرخاشگر میشه.ولی اینا سرشتش هست 

گاهی علائم بیمار گونه پیدا میکنه

لعنت به چشمانم که انتخابگر راه زندگیم شدند

میگه : 

سلام 

میتونی کمکم کنی؟ 

گاهی اوقات از خشم لبریز میشم.و راهی نمی یابم تا از تنفر رهایی یابم.هرکی نگام کنه متوجه میشه گوشت تلخ شده ام.محزون به نظر می رسم.اغلب اوقات غم و اندوه مرا در خود میفشاره.ساکت تر میشم به خود میپیچم و کارایی ام را از دست میدهم.دست و دلم به هیچ کار نمی ره.اگر هم کاری انجام دهم کاملا خراب انجام میدم.درین مواقع هرکسی ناظرم باشه مورد تنفرم قرار میگیره از اون بدتر وقتیه که اون فرد سعی کنه لیاقتش را به رخم بکشه نصیحتم کنه راه کار بهم بده و از ظن خود یار من بشه سعی میکنم ازش یه نقطه ضعف پیدا کنم و مطرح کنم.بهش تهمت بزنم او را با زخم زبان بیازارم حتی کتک بزنم بعد از اون منو به جرم پرخاشگری میگیرن میبندند مهار میکنند و تحویل بخش روان پزشکی میدن.در اون جا آمپولم میزنند و دست و پاهام کرخت میشه خوابم میبره حتی مغزم ام هم کرخت میشه نمی دونید چه رنجی میکشم صورتم پف آلوده تو راه رفتن تلو تلو میخورم خلاصه قدرت هرکاری از من گرفته میشه اون وقت همه با من با ترحم رفتار میکنند ولی من خوب میدونم محتاج محبت و ترحم شان نیستم من فقط نیاز دارم محیطم خالی از آزار و شکنجه باشه ای کاش دست از سر من و زندگیم بر میداشتند این اطرافیان مداخله گر.بارها اطرافیان بی حیای من جلوی شوهرم به خودهاشان نازیده اند خودنمایی کرده اند و سعی کرده اند شوهرم را از ازدواج با من پشیمان کنند.آخه چه فکری میکنند؟مهربان کردن همسرم با خودشان و پشیمان شدن اش از ازدواج با من چه سودی برای اونا داره؟مگه شوهر ندارند؟مگه تعهد به همسرهاشون ندارند؟بعضی ها فکر میکنند کسی که پرخاشگری میکنه خودشو لوس میکنه.از دستش عصبانی میشن ولی خدا شاهده من مرگ را جلوی چشمام می بینم دست و پا زدنام برای نجات خودمه این آخرین تلاش هامه میترسم منفجر بشم سوپاپ اطمینانم فریاد های گوش خراشمه.احساس میکنم صدام بهشان نمی رسه انگار گوش هاشون کره.وقتی با تمام وجود فریاد می زنم چون اونا جلوی من با سردی برخورد میکنن بی اعتنایی به من میکنند یه روزی تو دستم چاقو گرفته بودم دنبال پسر ۱۱ ساله ام میدویدم میل داشتم این چاقو را فرو کنم ولی او میدوید دستورش میدادم بایست گریه میکرد میگفت اگر بایستم منو می کشی التماسم میکرد راست میگفت اگر ایستاده بود کشته شده بود و من وقتی به خود امده بودم پشیمان شده بودم خدا رحمم کرد که به اولتیماتوم ها اعتنا نکرد و فرار کرد با دو پای کودکانه اش و دوتا پایی که قرض گرفته بود با تمام وجود از من دور شده بود ولی نگران برادر ۴ ساله اش بود که هنوز نزد من بود باز میگشت و با گریه و التماس سعی میکرد بر سر رحمم آورد ولی من فقط قصد جان او را داشتم برادرش را بغل گرفته بودم و نوازش میکردم طفلک این بچه هم میترسید و می لرزید هراسناک و من مستاصل گریه افتاده بودم و نشسته بودم و بر سر و کله خود می زدم.اون روز با دستی تیغه چاقو و با دست دیگر دسته را میفشردم به طوریکه تیغه و دسته از هم با شکسته شدن جدا شدند و من امکان داشتم دستم بریده شود.چاقوی بی دسته را داخل سطل آشغال انداختم.خدا رحم کرد آلت قتاله نشدنشسته بودم و جیغ میزدم با تمام وجود بر بدبختی خودم و بچه چهارساله ام با هراس به دیوار چسبیده بود و گریه میکرد میگفت مامان من می ترسم میگفتم پس برو گمشو از جلوی چشمام پسر بزرگم در یک فرصت آمد و برادرش را هم با خود برد و من وقتی به خود آمدم از اینقدر وحشتناک شدن برخود لرزیدم به داد من برسید .نمی خواهم اینقدر بد گمان بشوم اینقدر وحشتناک بشوم اینقدر تنهایی احساس کنم .شما را به خدا فرزندانم را از دست من نجات دهید.چه شوهر بی خیالی دارم که مرا با آنها در خانه تنها میگذارد.خودم را دوست ندارد بچه هایش را هم دوست ندارد.لعنت به زن های بی صفتی که دور شوهرم طواف میکنند.ای کاش با یک مرد در ظاهر جذاب ازدواج نمی کردم تا امروز اینقدر تنها و بی کس نبودم لعنت به چشمانم