یه مادر تا درگاه اتوبوس پسرش را همراهی کرد.او رفت و این به خانه بازگشت.
او رفت تا آینده ای را رقم زند و این ماند تا با تنهایی خود کنار بیاید.
آیا این روزهای بهاری را با امید میگذراند؟
آیا او میتواند درین روزهای رخوت بار درس هم بخواند؟
با هم بهاری داشتند در آرامش.
در آخرین دقایق باقیمانده نجواهایی داشتیم.
نمی دانم بر او چگونه گذشت ولی من که خوشم می آمد.کفش های قشنگم را برای اولین بارپوشیدم. و در کنارش قدم زدم و با او راحت حرف زدم.تا زمانی که مرا بوسید و سواربر اتوبوس نه و چهل و پنج دقیقه همسفر شد.
دلم آرام منتظر حرکت اتوبوس ماندم.پسر عمه جان اش هم سوار صندلی آخر همین اتوبوس شد.با دلی آرام تا خانه بازگشتم.مغازه های لباس خالی از مشتری دیده می شد میدان دروازه دولت جلوی شهرداری با بنفشه های رنگارنگ گلکاری شده بود.