اینجاست که مسئولیت پذیری از او سلب می شود و چون انسانی بی اختیار عمل می کند . به گونه ای که با از دست دادن حداکثر آزادی و اختیار خود ، به طور آشکار چه از نظر اقتصادی و چه اجتماعی و حقوقی وابسته ی مرد می شود !

ایدئولوژی کهنه ای که سراسر زندگی او را در بر می گیرد ، حتا با شعارهایی از قبیل عواطف بلند و احساسات لطیف مادری می خواهد به گونه ای زیرکانه او را فریب دهد و تمامی کاستی های حقوقی و اجتماعی اش را که در حق او روا می دارد توجیه کند ! اما نمی تواند !

به راستی انسانی که از محتوای خود فاصله گرفته و به طور مطلق از هستی و اراده و اختیار خود خارج می شود ، چگونه می تواند به عنوان یک مادر ، یک همسر یا یک دوست ، به کسی محبت ورزد ؟ این محبت ، دروغین ، از روی اجبار و عادت است !

محبت در ایدئولوژی کهنه ی پدرسالارانه جز در تملق ، چاپلوسی و مواردی که بیشتر از روی عرف و سنت صورت می گیرد ، در چنین چیزی خلاصه نمی شود ! چگونه مادری که از ابتدای حیاتش به عنوان یک ابزار و یک برده به او نگاه می کنند ، می تواند در معنای والاتر از آنچه که نظام فکری و اجتماعی و سیاسی موجود به او یاد می دهد و با او رفتار می کند ، وجود داشته باشد و به جهان بنگرد ؟ او رفته رفته قوای فکری ، اندیشه ، قدرت تجزیه و تحلیل و مجموعه روابط اجتماعی و انسانی خود را از دست می دهد و به حیوانی در خدمت خوش گذرانی ها و امیال مرد بدل می شود ! بچه ای را تا جایی که مَرد ، او را ازآنِ خودشان بداند ، و تا جایی که عرف او را مجبور به حفاظت و تامین آسایش و رفاه فرزند می کند ، بچه ی خود می داند و محبت مادرانه اش بر حسب عادت و سنت بر او اعمال می کند ! اما بچه از زمانی که پدر خانواده ، او را ازبرای خود نداند ، بچه ی مردم می شود و چنین مادری هم هیچ گونه وظیفه و مسئولیتی در قبال این بچه در خود نمی بیند و نمی تواند هم ببیند !

در داستان ، بهترین کت و شلوار را هنگام خلاص شدن و رها کردن او در خیابان بر تن او می پوشاند ، چه اهمیتی دارد ؟ چشم شوهرش کور ، اوست که باید یکی دیگر بخرد ! بچه سر سفره ی آنها نمی تواند بنشیند ، مگر اینکه مرد حضور او را موجه بداند... چون مرد است که از نظر اقتصادی و حقوقی او را تامین می کند !

پس این بچه ، بچه ای که حضورش را مرد خانواده تایید نکند ، باید از شرش خلاص شد !، به هر گونه ای ... حکم ، حکمِ ارباب است ... حتی اگر بچه وسط راه ، هی برگردد و به قول زن داستان : " هی رویش را به من می کرد ، می خندید و شیرین زبانی می کرد و ... " . هیچ کدام اهمیتی ندارد ! او می تواند سه ، چهار یا ده بچه ی دیگر هم بیاورد !

و در آخر داستان می بینیم که بچه ، در حکمِ بچه ی مردم برای زن ظاهر می شود : " درست مثل یک بچه ی تازه پا و شیرین مردم به او نگاه می کردم ، درست همان طور که از نگاه کردن به بچه ی مردم می شود حظ کرد ، از دیدن او حظ می کردم "

کوته بینی ، بی تفاوتی و انگاره های پست و بی پایه ای که گریبانگیر برخی زنان امروز می شود ، نتیجه ی همان ساختارهای غلط و مرتجعانه ای است مه سالهای سال بر نظام فکری جامعه روا داشته می شود و از زن می خواهد که این گونه فکر کند ! می خواهد او را وادار به قبول این نکته کند که به گونه ای مستقل و مجرد نمی تواند به زندگی ادامه دهد ، همان طور که زنِ داستان می گوید : " اگر این شوهرم هم طلاقم می داد ، چه می کردم ؟ناچار بودم بچه را یک جوری سر به نیست کنم" !

وقتی از ابتدای حیات او را با انگاره هایی غلط و پست رشد می دهند و مقامش زا با بی شرمیِ تمام روز به روز تخریب و تضعیف می کنند ، چنین شخصی چگونه می تواند همانند انسانی که در موقعیت اجتماعی مطلوب تری به سر می برد ، رشد کند و اندیشه هایش اوج بگیرد ؟

تکامل و رشد چنین انسانی یک سخن گزاف و به شدت مسخره می آید !

چنین انسانی ، نه تنها حق اختیار ، آزادی و حیات مورد علاقه ی خویش را از دست می دهد ، بلکه از آزاد اندیشی و ژرف بینی یک انسان واقعی محروم می ماند ! نه تنها اعتماد به نفس و قدرت را از او می گیرند ، بلکه او را تا حدِ یک برده و ابزار و کالا سوق می دهند ! کالایی که خود نیز تحت تاثیر عوامل و افکار غلطِ موجود ، با دیدی کالا گونه به همه چیز می نگرد و سرانجام از انسانیت ، اخلاق و محبت انسانی اش فاصله می گیرد ... و از خود و با خود بیگانه می شود ...