دید مجنون را ،یکی صحرا نورد
در میانِ بادیه ، بنشسته فرد(به تنهایی نشسته بود)
ساخته بر ریگ ، زانگشتان قلم
می زند حرفی ، به دست خود ، رقم
گفت : " ای مفتونِ شیدا !،چیست این؟
می نویسی نامه ؟ سویِ کیست این ؟"
گفت : شرحِ حُسنِ لیلی می دهم
خاطرِ خود را ،تسلی می دهم
می نویسم نامش اول، وزقفا
می نگارم نامه عشق و وفا
ساده دل بودم
فکر میکردم آدم ازدواج میکنه زندگیش یه پارچه قصه عشق و وفاست.
تو زندگی سراسر سختی و فشار، آنچه البته ندیدیم، سخن عشق و وفا بود.
یه زندگی که تکالیف تو اینهاست؛ به درستی انجام شون بده ؛ وگرنه هر چه دیدی؛ ما را سرزنش نکن.
گذشت آنهمه نا ملایمات ؛ و گفتم با خودم، نوبت ظفر رسیده است؛ که خبر دادند" ای دل غافل !چه نشسته ای که تو را یک بیماری در محاصره دارد ؛ حالا شال و کلاه کن و برو تا آخر عمر ؛ مطب این دکتر اون دکتر.
و خدا را شکر کن که ، ناگهان از صفحه روزگار محو نشده ای.
این نیز بگذرد
راضی ام به رضای خدا
چه میشه کرد؟
احساسات باین قشنگی - به دفعات ، ناگهان به بیراهه رفته.
* خودت باش و به خاطر خودت - حس قشنگی را که داری - قربانی این و آن نکن .