چه روز قشنگی بوده تا به الان که ساعت نه(9) صبح است.هوراااااااا
جانم جان!
رفتم حیاط دانشکده رو زمین چمن صبحانه خوردم زیر درخت گردو سه تا گردو شکستم و خوردم و خوشحال شدم.کمی قدم زدم.وخبر دلشاد کننده ای دریافت کردم.گرچه بدون عینک نمی توان ببینم ولیکن به خودم نهیب زدم بنویس هرچند کم.
روز خوبی درانتظار تو خواننده این سطور باد
دوستدار توام
و به خاطر بی نصیب نماندن از سرک کشیدن به وبلاگم مینویسم
میدونم اون طرف کسی هست که گاهی هم اینجا را میبیند و این برایم اهمیت داره.