مهندس ...خشمگین بر بالین فرزند بیمار روانی خود ایستاده بود.
میگفت : لحظه ای در خانه از دستش آسایش نداریم؛ همه عمر در رنج زندگی کرده ایم.
این هفته برای اولین بار مادرش را با او در خانه تنها گذاشتم و رفتم عروسی فرزند دوستم.
مادرش را قصد داشته بکشد.
عاجزمان کرده.کاش می شد از شر او رها شد.
برای دانشجویان توضیحاتی دادم که پدر او هم شنید .
بعد آمد نزد من و گفت برای من هم مفید بود.
داشتم به دانشجویان میگفتم: هر بچه داره دنیا میاد ؛ از پدر و مادر خود ارث میبرد.
بد شانسی بیماران روانی آن است که از این دو نفر ژن های معیوبی را که از آباء و اجداد شان داشته اند ؛ ارث برده و حالا شده این که می بینید .
خسته مان میکند و آرزوی مرگ اش را می کنیم.