افسانه دوست خانواده مادر بزرگ نادره اینا بود.پ درش به دلیل نامعلومی تو خونه فریاد های بی موقع میکشید و مادرش را به باد کتک میگرفت. من حدس میزدم افسانه در جوانی و نوجوانی از همه مردها زده بشه و نتونه با هیچ مردی ازدواج کنه.ولی در عین ناباوری نه تنها افسانه ازدواج کرد بلکه دارای دو تا دختر اروم و ملایم هم شد شوهرش از اهالی املش بود و در شهر غریب تا نوجوانی دختراش دوام اورد وقتی شوهرش عمرش را به بچه هاش داد افسانه از ثروت شوهر برای خودش خانه و ماشین خرید و بچه ها را اداره کرد .روزی ازش سوآل کردم چگونه با شوهرت اینقدر خوب کنار امدی گفت پل های پشت سرم را بعد از ازدواجم خراب کرده بودم.همه امیدم به همسرم و بچه هام بود امسال که افسانه دخترش را دانشجو میبینه میگه خستگی هام در رفت.
آیا شما هم کنکوری موفق سراغ دارید؟