«آسمان دل غربتکدهام بارانی است
ابریام، دیده ماتم زدهام بارانی است
مثل پروانه پرم دربهدر سوختن است
گریه شمع همه زیر سر سوختن است
این چه داغیاست که جان همه را سوزانده
در دل قبر دل فاطمه(س) را سوزانده
این چه دردی است که تا یاد غمش میافتم
مثل خُس در گذر باد غمش میافتم
در هوایش که به من نام معلق بدهید
حقتان است ولیکن به دلم حق بدهید
بار سنگین غمش خانه خرابم کرده
هر طبیبی به مداوام جوابم کرده
حسن(ع) از هیبت نامش جملی را انداخت
باورم نیست که یک ضربه علی(ع) را انداخت
باورم نیست که خیبرشکن از پا افتاد
حضرت واژه برخاستن از پا افتاد
باورم نیست که شبگردترین مرد چنین
روز، پیچیده در این بستر پر درد چنین
کم نمکدان تو را هر که نمک خورد شکست
باز با زخم سرت کعبه ترک خورد شکست»