نچاق

نچاق نقطه مقابل چاق(سلامت) است امایاد آوریش برام یه خاطره است

نچاق

نچاق نقطه مقابل چاق(سلامت) است امایاد آوریش برام یه خاطره است

سفر کردم

تو اتوبوس به مقصد تهران سوارم.خودم اینجا ولی دلم هزار جا.واقعا این مغز من منو به خودش به چه افکاری مسافرت میبره.آدما(ببخشید مسافرا) یکی یکی سوار می شن بعضی ها با کوله باری کم بعضی ها با یه عالمه بار و بنه تو دست و من به قضاوت مینشینم"انگار داره سفر قندهار میره"؛یکی بی خیال، یکی با چشمای اشکبار. 

 و من دارم فکر میکنم چه بی خیال اون چه نازک نارنجی و دل نازک این. 

یکی از قیافه اش حدس می زنم استاد دانشگاه حتما و اون یکی مادر بزرگی برای دین احتمالا نوه اش به تهران.انگار فضولی تو خون منه.بگو بابا !تو نمی تونی از کنار آدما بی نظر بگذری؟ 

دفتر سفر نامه ام را وا میکنم .مدادم را با تراش نوک تیز میکنم و منتظر میشم برای شروع نوشتن از سفر نامه.می نویسم :ساعت 7 صبحه روز چهار شنبه است مقصدم هم تهرانه بعد یادم میاد قرار بوده مقصدم مشهد باشه.به خانومه مستقر رو صندلی پشت راننده چشمم می افته دم پایی هاشو در آورده و از همین اول سفر چهارزانو رو صندلی نشسته چشام چهارتا میشه  یادم می افته شرکت اتوبوس رانی جزء قانوناش اینه رو صندلی پشت راننده خانوم ننشینه (حتما حواس آ قای راننده پرت میشه و جون مسافرا به خطر می افته)تعجب می کنم از واضعین قوانین.این خانوم و آقای پیر صندلی کناری من (8 و 9) هم که از همین اول سفر دارن از همدیگه پذیرایی میکنن.حتما باید دارو بخورن قبل اون لازمه یه چیزی خورده باشند.صندلی جلویی من هم انگار تا حالا سوار این نوع اتوبوس نشده داره طرز خواباندن صندلی را چک میکنه موفق هنوز نشده.فکر میکنم عجب ترکیب جالبیه از آدما در بین مسافرای اتوبوس.!به سفر کردن و خاطراتی که برام زنده میکنه فکر میکنم چقدر دوست داشتم خوش سفر باشم هم سفر داشته باشم و همیشه تو راه سفر باشم.میگم باخودم "سفر یعنی چی؟یعنی هجرت؟ یعنی دل کندن از اینجا به امید یافتن راه دیگه ای در جای دیگه؟با چی با الاغ یا شتر یا هواپیما و ماشین و قطار؟نکنه داریم تمرین دل کندن از دلبستگی ها تو وطن می کنیم؟هان؟یهویی دلم گریه میخواد.نکنه سفرم بی بازگشت باشه؟نکنه دیگه وطنم را نبینم؟سیستم سرمایشی اتوبوس از همین الان بکار افتاده من حظ میکنم از خنکای کولر گازی اون.ولی غرو لند پییر زن پشت سری بلنده که وا !ننه من استخون درد دارم خاموشش کن.پسرم زنگ زده مامن راه افتادین؟بابا گفته تنها سفر میکنی هر وقت رسیدی زنگ بزن با دوستام بیاییم پیشبازت.میگم چون معلوم نیست برسم وقتی پیاد شدم از اتوبوس خبر میدم.میگم مامان!چرا تو دلم را خالی میکنی تا شش ساعت در دلنگرونی بمونم ایشا االله که چشمم به جمالت روشن میشه .حرف دیگه ای نداری بزنی؟و من خجل از پسرم. راست میگه بچه. 

راننده اتوبوس یه ترانه گذاشته که به نظر من حال به هم زنه.کاش ملاحظه سلیقه مسافراش را هم میکرد.نکنه بعد هم میخواد یه فیلم اتوبوسی(به سفارش اتوس رانی)بگذاره؟!یه خانومه را همسرش آورده بالا تو اتوبوس جاش را درست میکنه آخرین سفارش ها را بهش میکنه و پیاده میشه.

l

۸ سال گذشت از روزی که فرزند ما 20 ساله شد و امسال بیست و هشت ساله بود و دانشجوی دکترای سخت افزار کامپیوتر.ولی دیری نپایید از سوم اسفند تا دهم تیر ماه که خبر دهند دانشجوی فارغ التحصیل دکتری شده.مبارکش باد بر پدرش همسرش و پسرش هم نیز مبارک باد 

امروز روز رسیدن به آرزوی دیرینه منه