نچاق

نچاق نقطه مقابل چاق(سلامت) است امایاد آوریش برام یه خاطره است

نچاق

نچاق نقطه مقابل چاق(سلامت) است امایاد آوریش برام یه خاطره است

متن سخنرانی آقای مصطفی ملکیان

عنوان سخنرانی من، نیک خواهی یا به تعبیری شفقت بزرگترین هنر آدمی است.


فقط رئوس مطالبی را که قصد داشتم عنوان کنم، عرض می نمایم و امیدوارم که در فرصتهای دیگری همین نکات کاملا اجمالی و کلی را که خواهم گفت، مجال تفسیر پیدا کند و با جزئیات بیشتر از آنها سخن بگویم.

آنچه موضوع صحبت من است، این است که نیک خواهی و یا شفقت بزرگترین هنری است که آدمی می تواند داشته باشد. منتها من در اینجا نمی خواهم در مورد اصل نیک خواهی و شفقت که مورد توافق همه ماست، سخن بگویم. می خواهم بگویم که من برای اینکه نیک خواه بشوم، چه شرایطی را باید واجد شوم. چه زمینه ها و مجالهایی باید برای خودم پدید آورم تا بتوانم این نیک خواهی را محقق کنم. در واقع نیک خواهی به این معناست که من انسانهای دیگر را دوست بدارم. اگر فرض را بر این بگیریم که نیک خواهی به معنای دوست داشتن انسانهای دیگر است، حالا می شود گفت برای اینکه این نیک خواهی مراحلش پشت سر گذاشته شود، من لااقل پنج تا مقدمه را باید پشت سر بگذارم تا بتوانم نیک خواه بشر باشم و دوست انسانهای دیگر باشم.

نکته اول به نظر می آید، این است که من باید خودم را دوست داشته باشم. اصلا منطق ندارد، هنگامیکه کسی خودش را دوست ندارد ولی دیگران را دوست بدارد. اصلا معنا دار نیست، قابل فهم نیست، که کسی نزدیک ترین کس به خودش را دوست ندارد، بعد انسانهایی را که کمابیش از خودش دورند را دوست بدارد.

بنابراین نخستین شرطی که من باید پشت سر بگذارم، این است که من باید خودم را دوست بدارم و این شرط، شرط کمی نیست. به جهت اینکه ما فقط با داشتن دو تا شرط می توانیم خودمان را دوست داشته باشیم.

شرط اول اینکه از سلامت روان برخوردار باشیم. کسیکه سلامت روان ندارد خودش را دوست ندارد. اگر من افسرده باشم، اگر من یکپارچگی روانشناختی نداشته باشم، اگر من شاد نباشم، اگر من آرامش درون نداشته باشم، طبعا نمی توانم خودم را دوست بدارم. به میزانی که من از این مطلوبهای روانشناختی دورم، از دوست داشتن خودم هم دور خواهم بود.

برای اینکه خودم را دوست بدارم، کار دیگری هم باید بکنم و آن اینکه از اخلاقی زیستن هم برخوردار باشم. اگر دروغ گو باشم، اگر متکبر باشم، اگر بی صداقت و اهل تزویر و ریا و فریب کار باشم، اگر اهل انصاف نباشم، دیگر خودم را دوست نخواهم داشت. آدم وقتی که این کارها را بکند و این ویژگیها را داشته باشد، از خودش کمابیش بیزار می شود و از خودش نفرت پیدا می کند. کسانی خودشان را دوست دارند که اولا از سلامت روانی برخوردارند و ثانیا کما بیش از کمال اخلاقی هم برخوردارند. آن وقت، وقتی خودشان را دوست بدارند، آهسته آهسته می توانند دیگرانی را که غیر خودشان هستند را هم دوست بدارند.

هیچ منطق دارد؟ که کسی بگوید من فرزند خودم را دوست ندارم، اما فرزند همسایه را دوست دارم؟ به همین ترتیب منطق هم ندارد که کسی بگوید، من خودم را دوست ندارم، اما همسایه را دوست دارم. این است که کسانیکه می خواهند نیک خواه دیگران باشند، اول باید احوال خودشان را بپرسند و از خودشان سراغ بگیرند و ببینند خودشان را دوست دارند یا خودشان را دوست ندارند. هر که از خودش بیزار است، هر که خودش را نکوهش می کند، هر که خودش را ملامت می کند، سرزنش می کند، هر که در درونش دارد با خودش مدام جدال می کند، با خودش کشتی می گیرد، به خودش سرکوفت می زند، خودش را تخطئه می کند، او دیگر  نمی تواند خودش را دوست بدارد. برای این دوست داشتن همینطور که گفتم، ما چاره ای جز این نداریم که برویم به طرف سلامت روانی خودمان، شخص خودمان و کمال اخلاقی شخص خودمان. آدمی که این سلامت روانی و کمال اخلاقی را دارد. خودش را دوست دارد و وقتی خودش را دوست داشته باشد، طبعا می تواند دیگران را هم دوست بدارد.

اما نکته دوم: ممکن است شما بپرسید که فرضا من خودم را دوست دارم، "چرا دیگران را هم دوست خواهم داشت، اگر خودم را دوست بدارم؟" نکته دوم پس این است که وقتی، من از دوست داشتن خودم نقب می زنم و گذر می کنم به دوست داشتن دیگران، که بفهمم دیگران هم مثل خود من هستند. از چه لحاظ مثل من  هستند. از لحاظ همه تنگناهای وجودی مثل من هستند. از لحاظ همه ناداریها، ناتوانیها و نادانیها مثل من هستند. اگر من بفهمم، همینطور که من از مرگ می ترسم، دیگران هم از مرگ می ترسند. همانطور که من از تنهایی می ترسم، دیگران هم از تنهایی می ترسند و همانطور که من از بی معنایی و پوچی زندگی می ترسم، دیگران هم از بی معنایی و پوچی زندگی می ترسند. پس من و دیگران ترسهای مشترک داریم، نه اینکه این فقط من هستم که از مرگ می ترسم، نه، بلکه دیگران هم از مرگ می ترسند. بنابراین در واقع من در جهت ترسهایم مثل دیگرانم. در جهت نادانیها، من هم مثل دیگرانم. من هم نادانیهایی دارم، دیگران هم نادانیهایی دارند. در جهت ناتوانیها، من هم ناتوانیهایی دارم، دیگران هم ناتوانیهایی دارند. در جهت ناداریها، من ناداریهایی دارم، دیگران هم ناداریهایی دارند.

ما فقط وقتی می توانیم دیگران را دوست بداریم، که فکر نکنیم دیگران تافته جدا بافته ای هستند از من یا من تافته جدا بافته ای هستم از دیگران. فهم این معنا که همه چیزهایی که دیگران را در تنگنا می گذارد، همان چیزهایی است که من را در تنگنا می گذارد. همه چیزهایی که دیگران را درد و رنج می دهد، همان چیزهایی است که به من درد و رنج می دهد. همه چیزهایی که به دیگران لذت می دهد، همان چیزهایی است که به من لذت می دهد. در واقع فهم اینکه ما همه سر و ته یک قماشیم، همه از یک نسیج، از یک بافت، از یک پارچه درست شده ایم، تار و پود مرا با همان درست کرده اند که تار و پود شما را درست کرده اند. اگر این را بفهمیم شفقتمان به حال انسانها بیشتر می شود.

بر فرض مثال چرا وقتی من توی اتاق انتظار یک دندانپزشکی  نشسته ام، چرا با همه بیمارانی که آنجا             نشسته اند، یک نوع همدلی احساس می کنم؟ درصورتیکه اگر آنها را در خیابان می دیدم با آنها همدلی نداشتم. قیافه و لباس این آدمها که با قبل فرقی ندارد؟ چون در مطب احساس می کنیم که ما مثل هم هستیم. من هم اگر دندانم درد می کند، شما هم دندانتان درد می کند. من هم مثل شما دو یا سه شب است که نخوابیدم. هر وقت احساس کنم من مثل شما هستم، شبیه شما هستم، یک نوع همدلی و هم دردی در من نسبت به شما ایجاد می شود. اما توی خیابان چون از احوالات شما خبر ندارم و نمی دانم که شما هم دندانتان مثل من درد می کند، هیچ وقت احوال شما را نمی پرسم. اگر احوال هم پرسیدم، از راه ادب و احترام و آداب و رسوم و عرف و عادات است. اما اگر در مطب پزشک، احوال شما را می پرسم، واقعا می پرسم. اگر می پرسم حالتان چطور است، نمی خواهم شما در جواب بگویید: ممنونم. می خواهم بگوئید آیا درد دندانتان شدت کرده یا شدتش کم شده است. این احساس سرنوشت مشترک، احساس این که ما مثل هم هستیم و دارائیها و ناداریها، توانائیها و ناتوانیها، دانائیهای ما و نادانیهای ما و تنگناهای ما و گشادناهای ما، ترسها و امیدهای ما خیلی شبیه به هم است، این سبب می شود که من آهسته آهسته چون شما را با خودم هم سرنوشت می دانم، می توانم بفهمم که شما هم درد و رنج مثل من دارید. لذت مثل من دارید. بنابراین وقتی که احساس کنم خودم در درد و رنج هستم به این فکر می افتم که نکند شما هم در درد و رنج باشید.

نکته سوم: ما به میزان اینکه قدرت تخیلمان را افزایش می دهیم، می توانیم دیگران را دوست بداریم. هر چه قدرت تخیل ما بیشتر باشد، بیشتر می توانیم دیگران را دوست بداریم. چرا؟ چون قدرت تخیل است که می تواند فاصله ام را با شما کم کند. من الان در یک جایی هستم که احساس امنیت می کنم. فقط قدرت تخیل است که می تواند من را به جایی ببرد که افرادی در آنجا هستند که احساس امنیت نمی کنند. من الان وضع مالی خوبی دارم. فقط قدرت تخیل است که می تواند مرا در پوست کسانی ببرد که وضع مالیشان خوب نیست.

اینکه می بینید ادبیات به تعبیر بعضی فیلسوفان، یار و یاور اخلاقی زیستن است، بدلیل این است: که ادبیات قدرت تخیل ما را افزایش می دهد. خودمان ثروتمندیم ولی می توانیم در کفش کسی پا کنیم که فقیر است. بر فرض مثال من با شما قرار می گذارم که در فلان جا بیاییم و همدیگر را ببینیم. فرضا اگر من در منزلم باشم، زیر کولر و یا کنار بخاری نشسته باشم، قاعدتا احساس خوبی خواهم داشت. اما فرضا شما در همین زمان در سرما یا گرما، در میدان منتظر من ایستاده اید. پس فقط قدرت تخیل می تواند فاصله من و شما را کاهش دهد. اگر چه من اینجا راحت و آسوده ام و در امنیت به سر می برم، ولی او در سرما یا گرما ایستاده و امنیت ندارد. پس آنچه باعث می شود، من خلف وعده نکنم، قوه تخیل من است که با استفاده از آن خودم را جای شما بگذارم. وقتی خودم را جای شما می گذارم، آنوقت هیچ وقت نمی توانم خلاف وعده عمل کنم. دیگر می دانم زیر برف ایستادن در سرمای زمستان در محیط ناامن چه مزه ای دارد. البته خودم اینجوری نیستم. قدرت تخیل، من را جای شما می گذارد.

ما قدرت تخیل نداریم که نمی توانیم دیگران را دوست بداریم. اینکه در رژیم های توتالیتر مثل رژیم استالین جلوی ادبیات را می گرفتند، این بود که هر چه ادبیات گسترش پیدا می کند میان مردم، مردم بیشتر می توانند خودشان را جای دیگری بگذارند. و وقتی خودشان را جای دیگری می گذارند یک نوع همبستگی عاطفی و روانی بین آنها ایجاد می شود و همبستگی عاطفی و روانی برای هر رژیم توتالیتری، برای هر رژیم جباری، ناسودمند و مضر است. اینکه هر رژیم فاشیستی مثل رژیم اسپانیا و یا ایتالیا، نازیها و یا رژیم کمونیستی استالین، جلوی ادبیات را می گرفتند، چون نمی خواستند قدرت تخیل مردمشان وسعت پیدا کند و با قدرت تخیل وسعت یافته شان، بتوانند خودشان را جای هر کسی بگذارند. اگر جوانیم خودمان را جای پیر بگذاریم و اگر پیریم خودمان را جای جوانها بگذاریم. اگر مردیم خودمان را جای زنها بگذاریم و اگر زنیم خودمان را جای مردان بگذاریم. اگر ثروتمندیم جای فقیر بگذاریم و به همین ترتیب.

چرا وقتی ما می خواهیم جلب نظر مردم را بکنیم، برای کمک به یک موسسه خیریه، فیلم نشان می دهیم. چون خود فرد نمی تواند خودش را جای فقیر بگذارد. آنوقت زندگی فقیر را روی پرده سینما نشان می دهیم تا اگر خودش و قدرت تخیلش نمی تواند اینکار را بکند، لااقل جلوی چشمش زندگی یک فقیر را ببیند. کاش این قدرت تخیل آنقدر افزایش پیدا می کرد که دیگر نیازی نبود که ما فیلم ببینیم تا از طریق فیلم بفهمیم که فقیر و مستمند چه می کشد. زن بی پناه چه می کشد. کسی که در خیابان می خوابد چه می کشد. ولی بهرحال تا زمانیکه این قدرت تخیل به اندازه کافی و وافی وسعت پیدا نکرده چاره ای نیست جز اینکه ما از هنر فیلم استفاده کنیم.

نکته چهارم: ما تا دنیای خودمان را نشناسیم، نمی توانیم شفقت داشته باشیم. تا دنیای خودمان را خوب نشناسیم، نمی توانیم دیگران را بفهمیم. چون تا زمانیکه من دنیای خودم را خوب نشناسم، نمی فهمم انسانها در این دنیای کنونی چه احساسی دارند. فرض کنید، پیرمرد و پیر زنی را که مدتهاست بچه های آنها برایشان خرید می کنند. فرض کنید این پیرمرد و پیرزن 20 سال است که از نرخها بی خبرند، حالا اگر جلوی این پیرمرد و پیر زن یک فقیری دست دراز کرد، چقدر ممکن است به او بدهند؟ 10 تومان. چرا؟ چون            نمی دانند که امروز دیگر 10 تومان قدرت خرید ندارد. چون 20 سال است که از نرخها بی خبر هستند. چه کسی می تواند متناسب کمک کند؟ کسی که بداند امروز با 10 تومان هیچ چیز نمی شود خرید. او هنوز در ذهنش نرخهای 20 سال پیش است. او با خود فکر می کند، اگر من به یک فقیر 10 تومان کمک می کنم با این 10 تومان او می تواند 20 تا نان بخرد. غافل از اینکه 20 سال پیش بود که با 10 تومان می شد 20 تا نان خرید. امروز دیگر نمی شود.

بنابراین هر چه آدم از واقعیات دنیایی که در آن زندگی می کند، بی خبرتر باشد، حتی زمانیکه قصد شفقت دارد، نمی تواند شفقت بورزد. چون نمی داند نیاز چیست؟ و چقدر است و چقدر شدت دارد. اینکه چه نیازهایی انسانها دارند و چقدر نیاز دارند و این نیاز چقدر شدید یا خفیف است. چقدر مبرم است. چقدر فوری و فوتی و اورژانسی است یا غیر فوری است، این فقط به شناخت جهان مربوط است. کسانیکه دنیا را نمی شناسند،           نمی فهمند که جوانها چه نیازهایی دارند. کسی که دنیا را نمی شناسد، نمی فهمد که در این دنیا فقدان تحصیل درست به اندازه فقدان سلامتی مضر است. چون دنیای امروز را نمی شناسد و نمی داند که تحصیل علم درست به اندازه سلامت بدن ضرورت دارد. بنابراین چاره جز این نیست که دنیای خودمان را خوب بشناسیم و تصویر درست از دنیای خودمان داشته باشیم تا بفهمیم انسانهایی که در این شبکه ارتباطات اجتماعی قرار دارند، اینها درست در کدام شبکه ارتباطات اجتماعی قرار گرفته اند. تصورات دنیای دیروز قابل انطباق بر دنیای امروز نیست و انسانی که با انسانهای امروز مواجه است، ولی با تصوراتی که از انسانهای دیروز دارد، حتی اگر هم بخواهد        نمی تواند شفقت بورزد در حق انسانها.

نکته پنجم: خیلی اوقات هست که من شفقت می ورزم، اما راه شفقت ورزی را نمی دانم. گاهی اوقات کمکی به دیگری می کنم اما یک واحد کمک می کنم ولی سه واحد ضرر می زنم. یک مقدار خاصی من کمک کردم، پنج برابر این مقدار خاص ضرر زده ام. برای این که شفقت بورزیم، باید روان آدمیان دریافت کننده شفقت را بسنجیم و بشناسیم و بدانیم که وقتی به کسی کمک می کنیم، مطمئن باشیم به طرزی این کمک کردن صورت بگیرد که هیچ ضربه ای به شخص دریافت کننده کمک نزند. به روان طرف دریافت کننده نزند و به مناسبات و حیثیت اجتماعی طرف دریافت کننده ضربه ای وارد نکند. اگر شما به من کمک بکنید، ولی چنان کمک کنید که عزت نفس من خدشه دار شود، یک چیزی به من داده اید ولی چیزهایی را از من گرفته اید. عزت نفس بزرگترین سرمایه انسان است. اما عزت نفس به معنای عجب و تکبر نیست. اصلا و ابدا. عجب و تکبر در مقایسه من با شما پیش می آید. ممکن است من خودم را با شما مقایسه کنم در این مقایسه خودم را برتر از شما ببینم و آنوقت اینجا می گویند، فلانی دستخوش خود بزرگ بینی و عجب شده است. دستخوش کبر شده. عزت نفس اصلا در مقایسه نیست. عزت نفس نظری است که هر کس نسبت به خودش دارد. اگر من وقتی به خودم نگاه می کنم، خودم را یک موجود حقیر، خفیف، بی مقدار، بی ارزش، پست و فرومایه ببینم، اینجا من عزت نفس ندارم و این بزرگترین سرمایه ای است که من دارم.

حالا اگر شما بگونه ای به من کمک کنید که در این کمک عزت نفس من خدشه دار شود، سیلی بخورد. در این صورت یک کمکی به من کرده اید ولی مرا از خودم گرفته اید. دیگر من پیش خودم آبرو ندارم. هر وقت به خودم نگاه می کنم، می بینم من کسی هستم که به خاطر یک کمک مالی، در واقع آبرویم از بین رفته است. حیثیت اجتماعی و آن شانی که داشتم از بین رفته است. از این به بعد به خودم که نگاه می کنم، خودم را کسی می بینم که فقط برای این که شکمم را پر کنم، روحم را خالی کرده ام. وقتی من پیش شما احترامم را از دست می دهم در واقع روحم خالی شده است. برای این که ما با کمک کردن به دیگران به آنان ضربه نزنیم، باید روانشناسان قابلی باشیم. نه روانشناس آکادمیک. بلکه روان را از طریق تجارب محسوس و ملموس با آدمیان باید بشناسیم. بفهمیم که با پیر چگونه باید رفتار کرد با جوان چگونه. با زن چگونه رفتار باید کرد با مرد چگونه. با خویشاوند چگونه رفتار باید کرد با بیگانه چگونه. با کسی که عزتی داشته و الان ذلیل شده چگونه باید رفتار کرد و با کسی که ذلیل بوده و الان عزیز شده چگونه. اینها یک روان شناسی کاملا عملی می طلبد و ما اگر نداشته باشیم، نمی توانیم شفقت بورزیم.

این پنج تا نکته اصلی است. بنابراین صرف این که من نیک خواه آدمیان باشیم، این شرط لازم کمک کردن به دیگران است، ولی شرط کافی نیست. ممکن است من آدم نیکخواه آدمیان هستم ولی چون این پنج تا شرط را واجد نیستم، وقتی می خواهم نیک خواهیم را در مقام عمل نشان بدهم، اتفاقا خلاف غرض عمل می کنم و ضربه می زنم به کسی که کمک من را دریافت کرده است.

امیدوارم همه ما بتوانیم تا آنجا که در وسعمان هست، نه بیشتر از وسعمان و نه کمتر از وسعمان، غمخوار آدمیان باشیم. شفقت بورزیم به آدمیان. ما هیچ وقت نباید سنتهای گذشته مان را به خاطر اینکه تفاخر کنیم به ملتهای دیگر به رخشان بکشیم. در همین سنت ما و البته در هر سنت فرهنگی دیگر هم نظائرش هست، عارفی بود که می گفت: از پای دیوار چین تا پشت دیوارهای آندلس، هر خواری در بیابان که به پای کسی برود، آن خار در دل من رفته است. چنین انسانهایی هم داشته ایم. نباید به خاطر تفاخر به ملتها بگوییم که ما در سنتمان چنین آدمهایی داریم. ما باید یاد بگیریم، می شود اینجوری زندگی کرد. می شود انسانهایی بود که درد و رنج آدمیان را بیشتر از خود آدمیان تحمل می کنند و بیشتر از خود آدمیان حس می کنند. هستند آدمهایی که وقتی شما درد و رنجی دارید، بیشتر از خود شما درد و رنج شما را حس می کنند و بیشتر از خود شما هم توان تحمل آن درد و رنج را دارند. من فکر می کنم اگر این هنر غمخواری به حال آدمیان را نداشته باشم، هر هنر دیگر اگر داشته باشم، سودی ندارد و اگر این هنر را داشته باشم و هر هنر دیگری را نداشته باشم، زیانی به حالم ندارد.

نظرات 1 + ارسال نظر
از قدیمی ها !! سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:55 ب.ظ

شنبه 23 بهمن1389 ساعت: 5:46 توسط:بی بی بانو

نه تنها کامنت های تو را که این نوع را نیز مجوزچاپ نمیدهم. حق دارم تعجب کنم تو با دست خالی چگونه روح مرا لرزاندی؟ میدانی? جسم در گذر زمان تحلیل می رود و روح برجسته و متعالی تر می شود مدعی تعالی نیستم ،‌ شاید به قلمی نت « ارتعاش روحم »‌ را نواختی، خنیاگر خیال! هنوز معتقدم وقتی «یقین» پشت کلامی نهفته باشد، تا انتهای خلقت می تازد. *
راستی، بگذار تو را با خیال راحت دوست بدارم و بتوانم بیان کنم....

***********************************
کجائی ؟ از خودت (فرار) میکنی؟ یا از اجتماعی که (گردن کلفتی) هاش - حتی مانع از ابراز دوستی میشود؟؟؟؟.
خواستم با تمام رنجشی که دارم - حالت را جویا شده باشم.
شهرشما شنیدم امسال مملو از مسافرین نوروزی بوده و دیروز سیزده نوروز نیز با استقبال زیاد همشهری هات روبرو بوده است.
امیدوارم در کنار خانواده خوش گذشته باشد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد