روزها گذشتند ماه ها نیزسالها نیزو من اینجا کنار راه در دستانم گویی بلور وچشمانم خیره بدان که
ازکجا آمدم اینجا؟به کجا باز روم؟
آمدم و نمی دانم چرا!؟
و میروم و نمی دانم چرا!؟
سال90 را با چشمانی متعجب بدرقه میکنم و در حیرتم از حلول سال جدیدکه منتظر هیچ حادثه ای نیستم
که :
چون معما حل شود آسان شود
یه روزایی منتظرخبر های بعدی بودم ولی حالا نه
یه سال هایی کودکی یازده ساله و آرزومند بودم هفده ساله و آرزو هایی قشنگ
ولی حالا نه
تو بگو من با کدامین امید به فردا نگاه کنم؟
من از این دنیا چی میخوام؟
دارم دست و پامو جمع میکنم زحمت را کم کنم و این دنیا و آمال و آرزوهاشو وانهم.
سلام . سال خوبی برایتان آرزومندم .
ارزشهایتان ماندگار
تبسم بهار بر شما مبارکباد.
آخرین یادداشتت حکایت از شکستن و به زمین ریختنت میکند!.
متاسفم که تا این حد و درجه اسیر تاریکی های درد و رنج و غم ماتمی شده ای که ( روز در جماعت ایستادگان و شب پای منقل و ویسکی لم دادگان) باعث و بانی اش بوده اند...
متاسفم که دراین سن و سال ، به اینجا رسیده ای که آمدنت بهر چه بوده است!؟؟؟...
و بسیار متاسف تر که در آستانه ی بهار - از شکوفه های دل پذیر و رنگارنگ یاد نمی گیری که باید شکفت و عطر افشانی کرد... که اگر (نکردیم) مردگانی هستیم که با تعلیم و تهییج و ترغیب تازیان و تازی تباران - باید روز و شب زانوی غم به بغل بگیریم و بجای برخاستن و کوشیدن و پوئیدن - نوحه حضرت عباس بخوانیم و بجای بر پائی مجلس بزرگداشت آنها که برایشان احترام و ارزش قائلیم - توی سر و کله مان بزنیم و اشک بریزیم....
متاسفم که من این قدر تحمل وتعادل داشتم ودارم که هنوز و همچنان با تو در دنیای مجازی بعنوان یک دوست صمیمی رفتار کرده و میکنم - واقعا متاسفم!..