سه شنبه ها ماموریت دارم برم بخش بیماران روانی بیمارستان.و مروری داشته باشیم بر علائم و نشانه های بیماری ها و راه درمان و نوع رفتار.
طبق عادت مالوف امروز هم سرساعت نه در بخش بودم.جالبه که در حین گردهمایی ما چای و بیسکوئیت بین بیمارن توزیع میشود و جلسه ما شکل مهمانی چای به خود میگیرد.از آنجا که قرار است همه در امر آموزش مشارکت داشته باشند از تک تک شان علائم را سوآل میکنم و روی تخته سفید بخش مینویسم و بعد با تشویق نمودن اونا به اداره جلسه بحث گرم میشود.اما امروز سه تا بیماران از دست صدیقه عصبانی بودند چون فراموشی دارد بلند بلند صحبت میکند و بدتر از همه گریه میکند.متفق القول میگفتند شوهرش را عاجز کرده ازبس التماس کرده طلاقش ندهد.وقتی ازصدیقه خواستم صحبت کند گفت شما به من بگو شوهرداری خوب چگونه است ؟
همه شلیکی خندیدند که نوش دارو پس از مرگ سهراب؟
و او گله مند که چرا بهش میخندند. یکی از بیماران بستری میگفت :نیمه شب از خواب بیدار شده یه قرص خورده ؛یه موز خورده و دوباره خوابیده .صبح گفته کی موز مرا دیشب خورده؟و فکر میکند مسخره اش میکنند؛ امنیت ندارد و امانت دار نیستند.
جالبه که بیماران بستری در اتاقش او را محاکمه میکردند که تو همه را به عجز آورده ای و متوجه زشتی رفتار های خود نیستی
هر کس که نداند و نداند که نداند در جهل مرکب ابدالدهر بماند
اگر کمک های خانم رهنمایی نبود نمی توانستم جلسه را جمع و جور کنم.یکی از بیماران سیب و هویج حلقه حلقه کرده بود و دیگران را پذیرایی کرد.