عمو جون محمدم
در سن هشتادو هشت سالگی بود ؛خبر دادندکه ...
رفتیم.
مراسمی بود.
پسر عموهام با داماد و عروس و نوه هاشون مراسم گرفته بودند.
تک دخترش با نوه هاش زارزار گریه میکردند.
میگفت بابام را داشتم که شوهرم تنهام گذاشت.
و بیادم آمد
ماهایی که یه روز نزدیک ترین کسان هم بودیم حالا غریبه هایی بودیم.
عمو محمد برادربزرگتربابام بود.
خدایش بیامرزد.
عجب رسمیه
رسم زمونه
سلام خدا مادر بزرگ شما را رحمت کنه. مطلب جدید گذاشتم.
سلام خوبید؟
تسلیت منو پذیرا باشید. خدا همه رفتگان رو بیامرزه.
من و ایلیا و........ همه خوبیم.
ممنون که حال مادرم رو پرسیدید . خوبه خیلی خوب ، شکر.
بر عکس شما من زیاد به وبلاگم سر نمیزنم .
با اون اسامی که از بچه های کیمیا بردید ، رفتم تو خاطرات.
یاد اون دوران و اون بچه ها بخیر
خوشحال میشم بازم به من سر بزنید
موفق باشید ....... همیشه.
.............. یا حق
کار ما مربوط به امروز و فردا نیست.... سالهاست دل به یاد اوست.
درگذشت عموی پیر را که عمری پر برکت داشته است . به شما تسلیت میگویم .
گریه و زاری بخاطر کسی که پس از سالیان دراز زیستن ، به دیدار معبود میرود ، کاری در خور ملامت است . باید یادش را به (جایش) تا هستیم - زنده نگاه داریم...
سلام
تسلیت خواهرم
خدایش بیامرزد