پس از نه روز ساعت 2ب امداد جمعه رفت تا ترم جدیدش را شروع کنه.
نمی دونم چرا خیلی نمیشد ببینمش.
بهم گفت: مامان خوب تربیتم نکرده ای.
از تعجب شاخ هام زد بیرون.
وااااااا
چرا اینجوری فکر میکنی؟
ولی سربسته همینو گفت و تمام.
تو این هفته خیلی فکرم مشغول شده.
باید چطور تربیتش میکردم؟
ولی میدونم حداقل اعمال تربیت را داشته ام.
دلم میخواست خودش به طور طبیعی
بدون اعمال نظر من رشد کنه.
بهش گفتم :من من فقط میخواستم همیشه کنارت باشم تا خودت بدون تهدید رشد کنی
نمی خواستم تربیت خاصی بشی .
ولی امکان نداره اعمال نظر نکرده باشم.
خدایا چرا این فکر به ذهن اش رسیده؟
چرا باز نکرد؟
همینکه بعد از یک مدت دوری آمد و توی این نه روز فکر شما را مشغول کرد و شما را اینگونه در فکر و خیال رها و کرد و رفت و نگفت که این مادر چه می کشد با این حرفی که من به او زده ام نشان از آن دارد که شاید راست می گوید!
از اون ناز و اداهای مخصوص پسراست...خودش به وقتش بازش میکنه...خیلی کیف داره که آدم با مادرش کل کل کنه...خدا به همراهش باشه...
هفته خوبی داشته باشین.
با سلام
ناز کرده مطمئن باشید
دلبری کرده
جوانها هرچه بیشتر در جامعه جا بیفتند و معاشرت کنند- سطح توقع و انتظارات نهفته شان بیشتر میشود. غافل ازاین که ( کاراکترها ) و توانائی هاشون ( ظرفیت و قابلیت های) ارثی و تربیتی شون - با هم تفاوت دارند و مغایر هستند.
اینها وقتی آنچه را می بینند و با آنچه که احتمالا در خودشان نمی بینند ، کنارهم میگذارند- زبان به اعتراض می گشایند و بیشتر در سکوت و خلوت - بخود نهیب میزنند...
دراین (روند) هیچ چیز بهتر و بیشتر از کسب تجربه و آگاهی از ـکم و کیف ـ دوران نیست.
.
شما هم وقتی سن و سال او را داشتی - حتما از اطرافیان خودت ایراد می گرفتی و حداقل در خلوت خود - با خود - مطرح میکردی.....
اجازه بده تا جوانها در روند اجتماع - خودشان - خودشان را پیدا کنند...