نچاق

نچاق نقطه مقابل چاق(سلامت) است امایاد آوریش برام یه خاطره است

نچاق

نچاق نقطه مقابل چاق(سلامت) است امایاد آوریش برام یه خاطره است

جلسه مشاوره

آیا این مهمه که...؟

البته که مهمه.

بیمار زنی است مضطرب و افسرده که زیبا ، پاکیزه و میانسال است/

روان شناس: سلام خانم....من دکتر ولبرگ هستم .

بیمار: سلام دکتر(ممکنه بیمار مضطرب و افسرده باشد.)

روان شناس : اینجا روی این صندلی، روبروی من بنشینید تا بهتر بتوانیم صحبت کنیم.

بیمار: متشکرم، دکتر

روان شناس : مایلید کمی راجع به خودتان و مشکلی که احساس می کنید صحبت کنید؟

بیمار: آقای دکتر، حقیقت این است که خودم هم نمی دانم چی ام است؛  فقط این را میدانم که ناراحتم، اغلب اوقات افسرده ام ،غمگینم ،قلبم هم درد میکند، می ترسم بیماری قلبی داشته باشم.

روان شناس : بله،  آیا برای معاینه قلب،  به نزد پزشک متخصص رجوع کرده اید؟

بیمار : بله،  قلبم توسط دکتر معاینه شده است ؛ نوار قلب هم گرفته ام .

روان شناس : (با تکان دادن سر )بله. خب(یعنی ادامه بده (،دیگه

بیمار: دکتر گفت، قلب شما ناراحت است.

روان شناس : خب ، شما بعد برای مشکل قلب خود چه کردید؟

بیمار: خب، دکتر گفت جای نگرانی نیست و این منو ناراحت کرد

روان شناس : به نظر خودتان مرض قلبی تان خطرناک است؟

بیمار: نه دکتر ، فکر نمی کنم جدی باشد؛   اما من به طور کلی حالم خوب نیست ؛ شاید ضعف اعصاب باشد .

روان شناس : گفتید ضعف اعصاب؟

بیمار : بله،  دکتر قلب من دکتر خوب و حاذقی است ؛ مطمئنم تشخیص اش درست است.

روان شناس : اما

بیمار : آقای دکتر من میدانم ناراحتم؛  ولی نمی دانم این نارحتی از چیست ! فقط می بینم به هیچی رغبتی ندارم.

روان شناس : بله

بیمار : من هیچ میلی ندارم . قبل ها تئاتر را دوست داشتم ؛  ولی مدتیست به اون هم بی علاقه شده ام . هرشب سر ساعت نه به رختخواب میروم ؛چون فکر میکنم بیمارم و باید استراحت کنم ؛ روزها هم هیچ کاری نمی کنم ؛ فقط تو خونه می شینم و کتاب میخونم ؛ ولی به نظر خودم این زندگی ایدال نیست/

روانشناس : این نوع گذراندن زندگی،  برای شما رنج آور است؟

بیمار : بله و احساس میکنم زندگی ام بی معنی است. شاید درباره قلبم بی خود اینقدر حساس ام.

روان شناس : و به همین جهت است که از زندگی لذت نمی برید؟

بیمار : کاملا درست است. و داِئم به خودم میگویم که علت ناراحتی ام قلب درد من است ؛ ولی خودم میدانم که آن علت اصلی نیست.

روان شناس : بله(سکوت).حالا شما مطمئن هستید که ناراحتی تان به علت مرض قلبی نیست؟

بیمار : بله مطمئنم؛  برای اینکه الان دوماه است که قلبم درد نمی کند.

روان شناس(بله)شما مشتاق این هستید که از دست این ناراحتی خلاص بشوید.

بیمار : دکتر!  شما هرکاری بگید؛  من میکنم تا از دست این ناراحتی،راحت شوم.با این وضع زندگی برام مفهومی ندارد.

روان شناس : خوب ، بگویید ببینم چطور شد که به این نتیجه رسیدید که مبتلا به ضعف اعصاب هستید؟

بیمار :  به شما گفتم که دوستی داشتم ضعف اعصاب داشت؛  به شما رجوع کرد و معالجه شد؛ او به من توصیه کرد ؛ نزد شما بیایم.

روان شناس : بله

بیمار : من به دوستم گفتم  : نه دلم میخواهد جایی بروم، نه میل دارم کسی به منزلم بیاید؛  فقط میخواهم بخوابم؛ ولی فکر نمی کنم این خوابیدن درست باشد ؛نمی دانم جسمم مشکل دارد یا روانم .خودم هم گیج شده ام.

روان شناس : به نظر میرسد شما دارای مشکلاتی باشید. شاید من بتوانم کمک تان کنم؛  ولی اول باید اطلاعاتی درباره شما داشته باشم؛ تا ببینم چه کمکی میتوانم بکنم.

بیمار : هرچه میخواهید از من بپرسید ؛ من جواب می دهم.

روان شناس : نظر شما درباره علت بیماری تان ، چیه؟

بیمار : من واقعا نمی دانم ؛ فقط این را می دانم که به هیچ چیز علاقه مند نیستم ؛ مث اینکه زنده نیستم؛ من از زندگی می ترسم؛ و ازمرگ هم وحشت دارم.

روان شناس : بله .

بیمار : علت بیماری ام شاید از خیلی قبل ها باشد؛ وقتی سرکار می رفتم؛ چون زیاد مشغول بودم زیاد به تغذیه ام اهمیت نمی دادم.من و شوهرم یه کتابفروشی داشتیم ؛که برای راه اندازی اون از هیچ شروع کرده بودیم.شوهرم شش سال پیش ، فوت کرد و من خودم به تنهایی کتابفروشی مان را اداره کرده ام.

روان شناس : میشه چند تا سوآل بپرسم؟

بیمار : باشه بپرسید من جواب می دهم.

روان شناس : چند سال تونه؟

بیمار : پنجاه و سه سال

روان شناس : گفتید شوهرتان شش سال پیش فوت کرد ؟

بیمار : بله

روان شناس : چند سال همسر ایشان بودید؟

بیمار : بیست و پنج سال

روان شناس : بچه هم دارید؟

بیمار : نه

روان شناس :چند سال پیش از اداره کتابفروشی دست کشیدید؟

بیمار :یکسال و چند ماه پیش

روان شناس : از اون موقع تا حالا کار دیگه ای نکردید؟

بیمار : نه دکتر من باز نشسته کردم خودم را ؛ و هیچ رغبتی هم به کار کردن ، ندارم.

روان شناس : چه چیزهای دیگری شما را ناراحت می کند؟

بیمار : منظورتان را نمی فهمم

روان شناس : آیا افسرده هم هستید؟

بیمار : خیلی زیاد،  بیشتر وقتها دلم گرفته.

روان شناس : ترس هم دارید یا وحشت؟

بیمار :  خیر

روان شناس : وسواس چطور؟

بیمار : نه

روان شناس : فکری که رهای تان نکند، دایم ذهن شما را به خود مشغول بدارد؟

بیمار : نه

روان شناس : عملی که هی بخواهید تکرارش کنید؟

بیمار : نه

روان شناس : سر درد، درد های بدنی ؟

بیمار : چرا، گاهی

روان شناس :  معده درد؟

بیمار :  نه

روان شناس : اختلالات جنسی چطور؟

بیمار : سکوت

روان شناس : سکوت

بیمار : من نه میلی دارم ،نه مشکلی .چیزی نیست که بخواهم بگویم.

روان شناس : ناراحت نیستید که میل ندارید؟

بیمار : نه

روان شناس : اضطراب چطور؟

بیمار : بیشتر وقت ها مضطربم.

روان شناس : خواب تان چطوره؟

بیمار: خیلی بد،بیشتر اوقات بیش از 4 یا 5 ساعت خوابم نمی بره.

روان شناس : خواب بد هم می بینید؟

بیمار : نه

روان شناس : کم خواب می بینید یا زیاد؟

بیمار : به ندرت خواب هایی را که می بینم؛  به یادم میمونه.

روان شناس : میتونی یکی از خواب هایی را که ازش تصویر واضحی داری  و بیادت مونده؛  برام بگی؟

بیمار : نه ، اصلا  نمی تونم.

روان شناس : مشروبات الکلی هم می خوری؟

بیمار :گهگاهی

روان شناس : قرص مسکن چطور؟

بیمار : روزی یک دونه

روان شناس : احساس خستگی و کوفتگی (درد های بدنی)داری؟

بیمار : بیشتر اوقات

روان شناس : پس مشکلات شما بیشتر نداشتن انرژی و احساس خستگی و افسردگی است؛ هان؟

بیمار : بله  و اگر از دست اینها خلاص شوم؛ فکر می کنم بتونم احساس خوشبختی کنم.(خوشبخت باشم).

روان شناس : شما مشکلات مالی ندارید؟

وضعیت مالی شما چطوره؟(شما مشکلات مالی هم دارید؟)

بیمار : نه در این مورد نگرانی ندارم.

گرچه نمی توانم ولخرجی کنم.(البته نمی توانم ولخرجی کنم ؛ولی از محل عایدات کتابفروشی،  می تونم به خوبی زندگی کنم)

دکتر ! یه موضوعی الان بیادم افتاد؛ بگم.

من خیلی مایلم کارای دیگران را انجام دهم و حتی گاهی برای یک نفر کار درست کنم/ممکنه حتی به خودم ضرر بزنم.اما برای خودم حاضر نیستم هیچ قدمی بردارم.برای خریدن هدیه برای دوستان،  ممکنه ساعتها وقت صرف کنم و مدتها راه بروم ولی برای خودم چیزی نخرم.مقصودم را می فهمید؟

روان شناس : مقصود شما را می فهمم.مثل اینکه این موضوع شما را رنج میدهد.(روان شناس سه تا احتمال در ذهن خود دارد اول اینکه او از تنبیه خود لذت میبرد؛  دوم احساس گناه از اینکه لذت ببرد ؛ سوم اینکه  برای خود ارزشی قائل نیست)

بیمار : بله، خیلی  رنج میبرم؛  و دلم میخواد چاره ای برای این حال خود ، پیدا کنم.

روان شناس :خب حالا برگردیم به سر چشمه این حال شما.

آیا وقت هایی بوده که شما در آن وقت ها احساس خوشحالی کرده باشید؟

بیمار : فکر کنم مواقعی بوده که احساس خوشحالی کرذه باشم

روان شناس : در دوران کودکی چطور؟

بیمار : زندگی سختی داشته ام پدرم را درپنج سالگی از دست داده ام خیلی برام ناگوار بوده کودکی ام

روان شناس : از ایشان خاطره ای در ذهن دارید؟

بیمار : نه ،ولی یادم هست که بعد از وفات ایشان با دختر عموی مادرم زندگی کرده ام و گاه گاهی هم مادرم را می دیده ام

روان شناس :مادرتان چطور زنی بودند؟

بیمار : زن مهربان و خوبی.من خیلی به ایشان نزدیک بودم.قبل از اینکه ازدواج کنم مادرم با من و خواهرم زندگی میکرد و بعد ازدواجم با من و همسرم.اما از مرگ مادرم پنج سال میگذرد..(لازم به تذکر است که روان شناس متعجب شده از سخن بیمار که میگوید من و مادرم بسیار به هم نزدیک بودیم زیرا مادر ایشان در کودکی از ایشان دور بوده است)

روان شناس بله(بله در صدد جستجوی بیشتر است)

بیمار : شوهرم به مادرم خیلی علاقه داشت.

روان شناس : شوهرتان چگونه آدمی بودند؟

بیمار : مشکل اصلی من با او بوده.او آدم سر به هوایی بود و با دیگر زن ها رابطه داشت.توجه زیادی به من نمی کرد.این کار او غرور مرا جریحه دار می کرد.گاهی فکر میکردم که او حق دارد از من خسته شود چون سالها هم در کار هم درکنار هم زندگی کرده بودیم.

او از کار زیاد و مشکلات من خسته شده بود.

به هر صورت خودم هم درست نمی دانم که رفتار های او آزارم می داد یا نمی داد.

روان شناس : شما او را دوست داشتید؟

بیمار : بله ،دیوانه وار.او هم نسبت به من رفتارش خوب بود .به مادرم هم خیلی مهربانی میکرد.به طور کلی رابطه مان با هم خوب بود.

روان شناس : بع از اینکه او فوت کرد و مادرتان هم فوت کرد تنها شدی؟

بیمار : البته خواهرم بود.ما با همدیگه خیلی خوب هستیم.او برایم نه تنها خواهری خوب ،بلکه دوست خوبی هم هست.درباره مشکلاتم اغلب با او حرف می زنم.

روان شناس:خواهرتان را می بینید؟

بیمار : بله هفته ای یک بار به دیدنم می آید و ناهار را با هم میخوریم بعد از چند ساعت می رود .کس دیگری را ندارم که با او حرف بزنم و مشکلاتم را باهاش در میان بگذارم.

روان شناس : خواهر شما چند سال دارد؟

بیمار : یه چند سالی از خودم بزرگتر است مثلا پنجاه و هفت سال

روان شناس : خواهر و برادر دیگری هم دارید؟

بیمار : بله یک برادر بزرگتر که او را زیاد نمی بینم

روان شناس : رابطه شما با او چطور است؟

بیمار : خوب است ولی خب زیاد او را نمی بینم.

روان شناس : آها

بیمار :میدونید دکتر؟،وقتی مشغول به کار ب.دم به مشکلاتم فکر نمی کردم چون وقتش را نداشتم ولی با این وجود ناراحت هم نیستم که شغلم را رها کردم.بلکه خوشحالم چون برمن فشار زیادی وارد می آورد.

روان شناس : خیلی مشکل بود؟

بیمار : من از شغلم ناراضی بودم،برای اینکه به زور انجامش میدادم.کار شبانه ای بود و مجبور بودم تک و تنها به خانه برگردم و این منو غمگین و افسرده میکرد .ولی حالا حس میکنم شاید بد نباشد یه کاری داشته باشم.

روان شناس : شما احساس تنهایی داشته اید و این احساس شما را رنج میداده.

بیمار : بله تو زندگی خیلی وقت ها تنهایی داشته ام تا جایی که حافظه ام یاری میکند تنها بوده ام.همونطوری که گفتم شوهرم سر به هوا بود و توجهی به من نداشت ولی تا وقتی که بیمار نشده بودم برام اهمیتی نداشت اما بعد از بیماری دچار دلهره شدم دلهره اینکه روزی وقتی به منزل می رسم ببینم او آنجا نیست و از دست من رفته.دکترش به من گفته بود هر آن ممکن است ازبین برود.

روان شناس : پس شما نگران او بودید

بیمار بله ،چون مرد مهربان و خوبی هم بود علاوه بر آنکه سر به هوا و هوسران بود.اما این اواخر بین ما همخوابی نبود

روان شناس : پس چطور بود که او را ترک نکردید؟آیا در حق اش  فداکاری میکردید؟

بیمار : بله دکتر،من احساس میکردم او به مراقبت من نیاز دارد چون بیمار بود و به علاوه ما سالها زن و شوهر بودیم و من در قبال او احساس مسئولیت میکردم.

روان شناس : شما عاشق شوهرتان بودید؟

بیمار : بله ،بدون شک

روان شناس :توجه نکردن او به شما چه تاثیری بر شما میگذاشت؟

بیمار :خب البته می رنجیدم .

روان شناس : آیا به او این بی توجهی ها را گوشزد میکردید؟

بیمار : بله ،یه چند مرتبه ای گفتم

روان شناس :خب عکس العمل او چه بود؟

بیمار : میگفت خب برای اینکه ما همش با هم ایم

روان شناس : پس او علت را دائما با شما بودن ذکر میکرد هان؟

بیمار : بله و به همین علت تعطیلی ها بدون هم میگذراندیم

روان شناس : شما در مدتی که همسر ایشان بودید به فرد دیگری هم علاقه پیدا کردید؟

بیمار : نه

روان شناس : در مدتی که با همسرتان همبستری داشتید مشکلی نداشتید؟

بیمار : نه ،کاملا طبیعی و لذتبخش بود

روان شناس : بعد از اینکه ایشان رابطه اش را با شما قطع کرد ؛شما هنوز تمایل به رابطه جنسی داشتید؟

بیمار : بله ، ولی ولی در همان موقع یک عمل جراحی داشتم که در من تاثیر زیادی گذاشت

روان شناس :چه نوع عملی؟

بیمار : برداشتن رحم

روان شناس :آها

بیمار : بعد از آن بود که روحیه ام ضعیف شد احساس میکردم در زن بودنم نقصی پیدا شده و تمامیتم را از دست داده ام؛من از این موضوع خجل بودم.

روان شناس : گفتید از انجام این عمل خجل بودید؟

بیمار :بله و مدت زیادی طول کشید تا با این موضوع کنار بیام

روان شناس و همزمان با این بودید که دیگر با همسرتان نباشید؟

بیمار بله ،به مدت پنج هفته در بیمارستان بودم و وقتی به منزل بازگشتم دیدم همه چیز عوض شده و شوهرم تمایلی به من ندارد و از من دوری میکند

روان شناس : و دیگر کسی نبود که بتوانید با او صمیمی باشید

بیمار :چرا دکتر بودند کسانی که میل داشتند با من دوست باشند من بودم که تمایلی نشان ندادم حتی بعد از مرگ شوهرم هم فکر میکردم نباید جای او را به کسی بدهم.

روان شناس :یعنی شما الان یک سال هست کاملا تنها زندگی کرده اید؟

بیمار : بله خیلی هم زندگی بدی بوده

روان شناس : پس شما این یکسال را خیلی بد گذرانده اید هان؟

بیمار بله و فکر میکنم تقصیر خودم بوده

روان شناس : شما فکر میکنید از نظر مردان جذاب هستید؟

بیمار :نمی دونم دکتر(سکوت)اگر بچه داشتم وضعم فرق میکرد

روان شناس : میل داشتید بچه داشته باشید؟

بیمار : بله ولی نتوانستم بچه دار شوم

روان شناس : و حالا که ندارید احساس میکنید کسی نیست به شما نزدیک و صمیمی باشد هان؟

بیمار : نه

روان شناس : آیا در شما احساس هست که مانع نزدیک شدن تان به دیگران بشود؟

بیمار : بله ،حتی حالا هم که دغدغه کار را ندارم و پیدا کردن دوست یا شوهر برایم آسان است چیزی در من مانع من میشود

روان شناس : شاید در خودتان قدرت این را نمی بینید

بیمار :با وجودیکه مردان زیادی را دیده ام و می ستایم ولی به هیچ کدام شان علاقه پیدا نکرده ام

روان شناس :شما مردانی را دیده اید که تمایل به دوستی با شما داشته باشند؟

بیمار بله

روان شناس :و هیچ تمایلی به آنها نشان نداده اید؟

بیمار :نه

روان شناس : چه نوع مردی دوست دارید؟که چه خصوصیاتی داشته باشد؟

بیمار : مهربان باشد مرا درک کند صمیمانه رفتار کند آدم خوبی باشد

روان شناس : گفتید خوب مگر آدما خوب تا حالا ملاقات نکرده اید؟

بیمار :میدونید متاهل بوده اند و فقط دوستی میخواستند

روان شناس :شما دوستی بدون رابطه جنسی با مرد را میپسندید؟

بیمار : بله

روان شماس : فقط مصاحبت؟تا از تنهایی در آیید؟ونه رابطه نزدیک تر؟

بیمار : بله

روان شناس :

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد