نچاق

نچاق نقطه مقابل چاق(سلامت) است امایاد آوریش برام یه خاطره است

نچاق

نچاق نقطه مقابل چاق(سلامت) است امایاد آوریش برام یه خاطره است

آیینه دق

زیبا خانوم فامیل ما ، که به حق زیبا هم بود؛هر روز صبح که چشم از خواب ناز باز میکرد شال و کلاه میکرد از خونه بیرون می زد؛ یه روز بازار، یه روز درمانگاه، یه روز شهرداری، یه روز کلانتری.

خلاصه شعارش این بود "بیکار نمی توان نشست"و خب همین تو اجتماع گشتن هاش؛اونو در همه امور آگاه کرده بود.

شاید کاری هم نداشت ؛ولی میخواست کپک نزنه.

ناهار بچه ها را هم سمبل میکرد میرفت.اصولا معتقد نبود باید تو آشپزخونه عمر گرانمایه را هدر داد.

شوهرش هم که شایسته اینهمه زیبایی و رعنایی خانومش(زیبا خانوم نبود)؛ از دست کارهاش حرص میخورد؛ ولی زیبا خانوم اهمیت نمیداد؛ او چه فکری میکنه ؛ چون خودش میدونست ریگی به کفش ندارد.

هدفم از گفتن این حرفا این بود که بگم اواخر عمرش که دیگه پاهاش بی حرکت شده بود و مجبور بود رو تخت دراز بکشه و فقط تو آینه دستی اش نگاه کنه و با تلفن پاتختی اش با دیگران در تماس باشه؛  کلی حرص خورد ؛ تا آنکه در سن هشتاد سالگی جان به جان آفرین تسلیم کرد.

کنارش که مینشستم؛  تا باهام از رنج هاش بگه؛ خاطرات قشنگی تعریف میکرد.

می گفت خواستگاران زیادی داشته  از آشنایان و فامیل؛ ولی مادرش او را به کس کسان نمی داده ؛ به همه کسان نمی داده به شهر دور نمی داده؛ میگفته دختر هفده ساله ام را فقط به کسی میدم که، کس باشه ؛پیرهن تنش اطلس باشه (اوا نه اشتباه شد)به کسی میدم که زمین خالی کنار درب خونه خودم را بخره بسازه و عروسی کنه با دخترم تا من ازین نازنینم دور نباشم.

هر مردی آمده بوده خواستگاری؛ شرط مادرشون را نپذیرفته و رفته؛  تا این شوهر فعلی تن به خواسته مادر زن داده؛  زمین را خریده ؛ ساخته ؛تعمیر کرده؛ گلباران کرده؛ دختر را به خانه بخت برده؛  ولی هر روز با مادر زن ،کل کل کرده و بعد از پنج سال هم این مادر و دختر را برای هم گذاشته و رفته شهر دیگری بر سر کار؛ و ماه به ماه پول(نفقه)میفرستاده.

زیبا خانوم میگفت از مادرم و خونه قشنگم خداحافظی کردم؛ دو تا بچه(پسر و دخترم)را برداشتم و رفتم محلی که همسرم رفته بود؛ مبادا پیوندمان گسسته شود .ولی شوهر دیگه اون مرد قبلی نبود و هوای فرار به سرش می زد و بعد از آوردن سه بچه دیگه؛ ایشان مرا با پنج فرزند رها کرد و رفت یه کشور دیگه ؛و من دیگه دستم بهش نمیرسید.

 بچه ها را با کار کردن در خانه برای کاسبی های زود بازده، بزرگ کردم ؛مدرسه فرستادم تا  به جوانی و رشادت رسیدند ؛ ولی هر کدام شان، عاشق کسی شدند و یکی یکی از خانه پر کشیدند و رفتند و من ماندم و کلی خاطرات و این آینه دق که حالا دیگه که پیر شده بود؛ بازگشته بود  سر زندگی قبلی اش با من.

زیاده سرتان را درد نمی آورم؛ همین قدر بگویم که می گفت دیدن این مرد در خانه، شکنجه مجسم است برایم؛ ولی چه کنم؟که به خاطر آبروی بچه ها چیزی نمی توانم بگویم.

 

ادامه این داستان برای پست بعدی

ادامه این داستان برای پست بعدی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد