نچاق

نچاق نقطه مقابل چاق(سلامت) است امایاد آوریش برام یه خاطره است

نچاق

نچاق نقطه مقابل چاق(سلامت) است امایاد آوریش برام یه خاطره است

دختر بیست یکساله ای که مورد تجاوز دوستان بوی فرندش قرار گرفته با چشم گریون میگه خانوم دیگه نمیخوام زنده باشم.نگاش میکنم.میگم چند کلاس درس خوندی میگه دوازده کلاس.با خودم میگم  واقعا دیگه میتونه به زندگیش ادامه دهد؟اشک ریختن هاش ادامه داره

سفرنامه جنوب

ساعت هفت قرار مون بود در خونه خواهر همسر ولی هشت شده بود و ما هنوز تو خونه بودیم ساعت هشت و ربع تو جاده نجف آباد پمپ بنزین کوشک به اونا رسیدیم صبحانه را تو راه خوردیم و راه جاده نجف آباد شدیم از جلوی مزار پدر ومادر همسر گذشتیم بدون اینکه سر قبرشان فاتحه ای بخونیم و بسنده کردیم به سلامی.این جاده را قبلا رفته بودیم رسیدیم تیران از سوپر تیران گردو خریدیم و تخمه و لواشک دوباره راه افتادیم تا به سه راهی سد زاینده رود رسیدیم بر خلاف همیشه که که انتهای راه مان همین جا بود و چادگان میرفتیم به راه ادامه دادیم و من از طبیعت زیبای طرفین جاده یاد داشت بر می داشتم تا به داران رسیدیم از زیبایی برف ها بر دامنه های کوه مینوشتم و از احساسی که پیدا میکردم کمی در بویین میاندشت پیاده شدیم و برف بازی با کوچولو ها کردیم دوباره ادامه راه بود و رسیدن به الیگودرز و دوباره نوشیدن چایی و دوباره سوار ماشینا شدن و ادامه دادن تو هوای ابری و زیبایی های طبیعت اون منطقه و رسیدن به درود و خوردن کبابی دلچسب با نون یوخه و گردش در پارک زیبای درود تا اینکه اعلام سال نو شد ما در کنار خیابان روی همدیگر را بوسیدیم و سال نو را به هم تبریک گفتیم و سوار ماشینا شدیم و در جایی دیگر نایستادیم تا خود را به خرم آباد رساندیم رفتیم ستاد اسکان  ومدرسه ای بنام زینبیه در انتهای بولوار ولی عصر گرفتیم وسایل را گذاشتیم و رفتیم قایق سواری در دریاچه کیو خرم آبادو وبعد قلعه فلک الافلاک و بعد بام خرم آباد و دیدن شهر چراغانی زیر پای خود.من کمی ترس از بلندی برم داشته بود اونجا جوانان خرم آبادی با آهنگ لری گرد همدیگر نیم دایره میرقصیدند و شادی میکردند و عید دیدنی جالبی با هم داشتند شادی بود و نشاط .بعد بر گشتیم .برای صبحانه شیر و پنیر و تخم مرغ و نان گرفتیم در حالیکه هنوز ساعتها تغییر نکرده بود و بعد مدرسه و اتراق و بازی در حیاط مدرسه و ... 

صبح روز بعد با بیدارشدن به حیات مدرسه رفتم توی سرمای دلچسب اون قدم زدم به یک یک اعضای خانواده زنگ زدم و تبریک عید گفتم و به خیابان رفتم سری به نانوایی زدم و همسایه عزادار مدرسه را دیدم که جوان شان را سی اسفند به خاک سپرده بودند و شیون شان روز قبل دل مان را به درد آورده بود.پس از صرف صبحانه راهی اهواز شدیم وقتی به دزفول رسیدیم دیگه جلوتر نرفتیم و در پایگاه چهارم هوایی وحدتی جا گرفتیم همسفرمان همسر خواهر همسر نیروی هوایی بازنشسته بود و دوباره دیدن از نمایش جنگنده ها و خرید و دیدن نمایشگ 

اه....بقیه را بعد مینویسم امروز داریم میریم سیزده را به در کنیم