ساعت هفت قرار مون بود در خونه خواهر همسر ولی هشت شده بود و ما هنوز تو خونه بودیم ساعت هشت و ربع تو جاده نجف آباد پمپ بنزین کوشک به اونا رسیدیم صبحانه را تو راه خوردیم و راه جاده نجف آباد شدیم از جلوی مزار پدر ومادر همسر گذشتیم بدون اینکه سر قبرشان فاتحه ای بخونیم و بسنده کردیم به سلامی.این جاده را قبلا رفته بودیم رسیدیم تیران از سوپر تیران گردو خریدیم و تخمه و لواشک دوباره راه افتادیم تا به سه راهی سد زاینده رود رسیدیم بر خلاف همیشه که که انتهای راه مان همین جا بود و چادگان میرفتیم به راه ادامه دادیم و من از طبیعت زیبای طرفین جاده یاد داشت بر می داشتم تا به داران رسیدیم از زیبایی برف ها بر دامنه های کوه مینوشتم و از احساسی که پیدا میکردم کمی در بویین میاندشت پیاده شدیم و برف بازی با کوچولو ها کردیم دوباره ادامه راه بود و رسیدن به الیگودرز و دوباره نوشیدن چایی و دوباره سوار ماشینا شدن و ادامه دادن تو هوای ابری و زیبایی های طبیعت اون منطقه و رسیدن به درود و خوردن کبابی دلچسب با نون یوخه و گردش در پارک زیبای درود تا اینکه اعلام سال نو شد ما در کنار خیابان روی همدیگر را بوسیدیم و سال نو را به هم تبریک گفتیم و سوار ماشینا شدیم و در جایی دیگر نایستادیم تا خود را به خرم آباد رساندیم رفتیم ستاد اسکان ومدرسه ای بنام زینبیه در انتهای بولوار ولی عصر گرفتیم وسایل را گذاشتیم و رفتیم قایق سواری در دریاچه کیو خرم آبادو وبعد قلعه فلک الافلاک و بعد بام خرم آباد و دیدن شهر چراغانی زیر پای خود.من کمی ترس از بلندی برم داشته بود اونجا جوانان خرم آبادی با آهنگ لری گرد همدیگر نیم دایره میرقصیدند و شادی میکردند و عید دیدنی جالبی با هم داشتند شادی بود و نشاط .بعد بر گشتیم .برای صبحانه شیر و پنیر و تخم مرغ و نان گرفتیم در حالیکه هنوز ساعتها تغییر نکرده بود و بعد مدرسه و اتراق و بازی در حیاط مدرسه و ...
صبح روز بعد با بیدارشدن به حیات مدرسه رفتم توی سرمای دلچسب اون قدم زدم به یک یک اعضای خانواده زنگ زدم و تبریک عید گفتم و به خیابان رفتم سری به نانوایی زدم و همسایه عزادار مدرسه را دیدم که جوان شان را سی اسفند به خاک سپرده بودند و شیون شان روز قبل دل مان را به درد آورده بود.پس از صرف صبحانه راهی اهواز شدیم وقتی به دزفول رسیدیم دیگه جلوتر نرفتیم و در پایگاه چهارم هوایی وحدتی جا گرفتیم همسفرمان همسر خواهر همسر نیروی هوایی بازنشسته بود و دوباره دیدن از نمایش جنگنده ها و خرید و دیدن نمایشگ
اه....بقیه را بعد مینویسم امروز داریم میریم سیزده را به در کنیم
تعجب نمی کنم - چون تقریبا پاسخ سئوالم را از قبل گرفته ام- اما در عالم آشنائی باید دوباره آنرا مطرح کنم!.
از سفر در ایام تعطیلات نوروز نوشتی و از راه برفی و رسیدن به چادگان و...و...و... شنیدن اعلام آغاز سال نو - یعنی حلول عید سعید و ملی ایرانیان. شام و نهار خوردن و به مقصد مورد نظر رسیدن و..و..و...:
* این مسیری که شما اعلام کردی - و بخصوص یادداشت هائی که میگوئی در طول راه برداشته ای، آیا به دردهای بی شمار و نداشتن ها < سقوط اخلاق اجتمایی >و کمبود ها و فساد و تباهی که جای جای سرزمین مان را گرفته است، اشاره داشته ای ؟؟.نه
از کثافت قهوه خانه ها و به اصطلاح کافه های توی راه - از کشتار بی امان جاده ها - از بی در و پیکر بودن بهداشت عمومی و عدم رعایت نظافت مسافران و از....... اگر می نوشتی اقلا امکان داشت یک نفر بله ولو یک نفر به سفارش و توصیه ات گوش فرا میداد و از مربی درس و دانشگاه اسلامی چیزی یاد می گرفت.
دوست من!. نوشته ی من ایراد گیری نیست - نشانه ی حس دوستی است - آنچه شما بعد از ماه ها - درباه سفر نوروزی ات نوشته ای در درجه اول جنبه خصوصی و خانوادگی دارد - در حالیکه دردنیای مجازی استفاده از فرصت ها و بیان باورها و نظرات مان میتواند ارزشمند و مفید باشد.
عید نوروز مبارک - خانواده سلامت و برقرار و رضوان بانو نیز*
ت ل خ ک بیکار!!!!!
درود به نجیب ترین وب نگاری که من در طول 10 سال گذشته ، شاهد بوده ام.
" پاسخ شما را خواندم و بی آنکه بدانم - یا بخواهم ، می بینم داری اعلام شکست و اسارت میکنی.
آنکس که تو را دارد-بایدبه اخلاق و رفتار و نظرات و نوشته هایت نیز معتقد باشد.
اتفاقا در عرصه ی بهم ریخته و پراز بی حرمتی جامعه ی امروز سرزمین مان - رضوان تا آنجا که من " نچاق " را دنبال کرده ام- همواره از ردیف اعتقادش - و سعی در کمک به شاگردان کلاسش،حتی بی آنکه بهم ریختگی ها و بی حرمتی ها را محکوم کند- قلم زده است و اینها را میشود در بایگانی وبلاگش دید*
بهر حال - من که از جزئیات خبر ندارم - اما سفارش میکنم تا در مقام یک مربی - با اعلام شکست خود - جوانان را و آنها را که ازتو جویای راه میشدند - نومید نکن.
در انتظار نوشته های ساده و بی غش نچاق .
دیروز سوار پراید آژانس شدم راننده یه آقای مسن بود با لهجه شیرین اصفهانی ،
سر صحبت باز شد و شروع کرد به ناله و نفرین و شکایت و بعد فحش به رژیم، که توی این سن وسال مجبوره کار بکنه و باز کمیتش لنگه...
پرسیدم پدرجان ، بازنشسته ای ؟ گفت: نه بازنشسته نیستم اما بجاش "نشستم باز شدس!!"
تلخک با نمک!!