از ساعت نه صبح رفتیم خونه مادر بزرگ این دوتا پسر تا پس از سی و سه سال پیوند با آنان مراسم عیدی که او نیست را برگذار کنیم.سال شصت و دو عروس این خانواده شدن.و سال نود و پنج دیگه نبود اون زن که مادر همسر بود و واسطه ازدواج من با پسرش.خدا میداند این سی و سال چگونه عید ها گذشت ولی دیروز او نبود تا به بچه ها عیدی دهد.نبود تا خوشحالی کند عید آمده.نبود و رفته بود.خدا همه مادرا را که بچه هاشون را با زندگی آشنا می کنند بیامرزد.
دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه راه رفتن آموخت
روحشون شاد