می نوشتم ولی چه شد پشت پا زدم به همه آنچه نگاشته بودم؟
به بچگی هایم که فکر می کردم به خاطرم می آمد درسن شش سالگی شعر کتاب خواهر هشت ساله ام را از بر شده بودم مطمئن می شدم هوش و قریحه خدادادی دارم
به دوران دبیرستانم فکر میکردم که قلبم از شدت حساسیت حال ترکیدن داشت دفتر خاطراتی درست کرده بودم و پنهانی از راز دل می نگاشتم
من دختر وسطی خانواده بودم مثل اون دو تا هنرمند و لطیف نبودم گوشه گیر شده بودم گوشه انزوا پناه من بود و لا محاله خواندن و نوشتن راه گریزم.
مهارت کلامی خود را درسنین پایین آزموده بودم و احساس میکردم رویارو شدن با حقایق ناخوشایند را دارم
سعی می کردم کار سفارشی قبول کنم به مجلات نامه می نوشتم سعی میکردم نوشته های دوستانم را ویرایش ادبی کنم سبک نوشتن انتخاب نکرده بودم بی وقفه درباره خود می نوشتم نوعی یاد داشت های روزانه که از ذهنم تراوش می کرد و بر صفحه کاغذ نگاشته می شد در ذهنم خود را قهرمانی تصور میکردم که دست بی پناهان را می گیرد و به ساحل نجات می رساند ولی خیلی زود پی بردم خود شیفتگی افراطی و زننده ای دارم .سعی کردم توصیفی بنویسم و آنچه را انجام داده ام یا دیده ام می نوشتم و می نوشتم و می نوشتم پیدا کردن واژه ها برایم آسان شده بود دوست داشتم رمانی بنویسم که سرشار از جزئیات توصیفی باشد پر از قطعه های فاخر وظیفه خود می دانستم طبعم را نظم بدهم و در مرحله ناپختگی درجا نزنم