جوانی را با سختی های بسیار پشت سر گذاشتم.
فکر نمی کردم در بازی زندگی کم بیاورم
با شهامت آغاز کردم
ولی در طی طریق زندگی ، بارها به زانو در آمدم .
به خودم بد وبیراه گفتم که چه ناشی بودم و بی حساب و بی کله شروع کرده ام .
به خودم لعنت می فرستادم که محاسباتم غلط بوده
ولیکن با سیلی صورتم را سرخ نگه می داشتم
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام تو گوشم تکرار میشد
و اقرار و اعتراف به شکست را گذاشتم برای خلوت.
امروز که سختی هایم کاهش یافته
به خودم میگم چرا اینقدر خسته می شدم؟
چرا احساس شکست میکردم
که ناگهان ضرب المثل ؛چون معما حل شود آسان شود؛به یاریم می آید
که همه همینگونه است
در اوج درگیری های احساسی و عاطفی هرگز فکر نمی کنید ازین مخمصه به در آیید
ولی گذشت زمان آنهمه التهاب را بی رنگ یا کم رنگ می کند
یادش به خیر
یه روز تو سایت ایران بحث کسی از دوستان نوشت
شکست عشقی بدی را متحمل شده خیلی متاثر شدم
گفتم الان احساس فرسودگی و افسردگی میکنی؟
گفت مثل این میماند که تو از زخم عمیق روی صورتم سوآل کنی که البته امروز التیام یافته است درسته میتونم برایت توضیح دهم چگونه ایحاد شده
ولی دیگر سوزش و دردش پایان یافتهو فقط خاطره اش مانده.
شما ها هم ازین تجارب داشته ایدید
یا خواهید داشت
لحظاتی را که خود را درشبی تاریک گردابی حائل دید ید
بدانید
این نیز بگذرد