داشت میگفت داداشم خونه زندگیش را انتقال داده به شمال.یک سال هم سادات شهر مونده.حالا قصد بازگشت داره.گفتیم پس تا برنگشته بریم یه سفر شمال.قبول کرد و به این ترتیب چهار خانواده با هم رفتیم ماسوله و بعد سادات شهر و تا یک هفته خونه داداشش ؛که البته خالی بود ؛موندیم .
تو این مدت، به نمک ابرود و رامسر هم سر زدیم.خوب بود؛ سفر خاطره انگیزی شد ؛ولی ،وقتی بازگشتیم ؛از شوهرش جدا شد و گفت :''دیگه نمی خوام همسر تو باشم ،تو سفر با تو بسیار اذیت شدم ؛با اون خانواده عتیقه ات!واااااا
حالا احساس گناه مرا رها نمی کند.
تو تاکسی نشسته بودم که از ماشین این صدا در می آمد و من جلو راننده از خجالت آب شده بودم زیر زمین رفته بودم
آخه خانوم محترم،خجالت نمی کشید با صدای بلند میگین :به خدا دوستت دارم؟
حالا قسم خوردن هم لازمه؟
کاش ما نیز ازین زبونا داشتیم شاید بیشتر مورد لطف قرار میگرفتیم.