ساعت یک بعد از ظهره.
دارم میرم ناهار.
قراره تا عصر هم تو دانشکده مون بمونم.
دیشب خواب خوبی دیدم.
بر عکس پریشب که دچار کابوس شدم.
امروز صبح وقتی اومدم دانشکده دلم داشت از غصه می ترکید.
بدون علت هر چند وقت یک بار شاد شاد و هر چند وقت یکبار غمگین غمگین میشم.
انگار صحنه وجودم عرصه تاخت و تاز غم و غصه یا بر عکس شادی و خنده میشه.
حالا نقش خودم چیه هیچ.
طاقت شادی زاید الوصف و اندوه عمیق را ندارم.
انگار دلم میخواد یکی بال و پرم را ببنده اوج نگیرم و یا یکی دستمو بگیره از قعر چاه اندوه بالا بکشه.
خلاصه که من شده ام مث یه پر کاه بی اختیار.
گاهی با خودم می اندیشم جونم به جون یکی وصل شده که به تبع موفقیت های او شاد میشم و یا به تبع رنج های او اینجوری میشم.
(اون شعر سعدی
؛بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضو ها را نماند قرار؛)
حالا دیگه همه آدما را مثل اعضا پیکر خودم میدونم
که باهاشون تله پاتی دارم
و شادی هاشون اوجم میده اندوه هاشون زمینگیرم میکنه
خدایا چه غلطی کردم گفتم وصلم کنی به دیگران
راستی شمایی که داری این مطلبمو می خونی
چقدر اینو فهمیدی؟
اگر هر روز بیام حالمو بنویسم مطمئنا متوجه میشی که...
خوب .. خدا رو شکر این بار از خودت و از زندگیت نوشتی و برای اولین بار اسمی از شریک نبردی!!!...
بهر حال بخشی از زندگی - بخصوص در سن و سال ما - تکرار ایام هست - همین تکرار مکرر ، سبب بهم ریزی احوالات شخصی میشود . بنظر من بهتره آدم سرشو یک جورائی با اون چیزهائی که دوست داره گرم کنه خیلی خوبه.
دیدار دوستان... گپ و گفتگو های دوستانه .... سیر و سیاحت در نت (اگر سرعت اسلامی اش بگذارد) و سانسور معروفش ، آدم رو ناچار به بد وبیراه گفتن نکند - از جمله کارهائی هستند که میتونه باعث تنوع و سرگرمی باشه.
و یا مانند شما رفتن توی آشپزخانه و غذا های خوشمزه درست کردن - وای که یاد بریونی افتادم !...
ــــــــــــــ
اما بهترین کاری که میتونه (غیر از شغل و کار اداری) دوای درد تکرار روزانه باشه - از دل گفتن هست که میدانم متاسفانه خانم های با اخلاق و برداشت های تو - هیچوقت به طور آشکار با دل به گفتگو نمی نشیند و شادی و غم هاشون دراین مورد با دیگران به سادگی ،تقسیم نمی کنند ..