سال پنجاه و نه شمسی در حالی که پنجاه روز از آغازجنگ تحمیلی علیه ایران میگذشت راهی ایلام شدم همسفرهای من دانش معتمدی دکتر امینی(پزشک عمومی ساکن خیابان آتش اصفهان)اشرف میرلوحیان(مهندس تغذیه بیمارستان خورشید اصفهان ) بودند .بگذریم که با سواری استیشن هلال احمر اصفهان تا آنجا چقدرسخت گذشت.
صبح زود راه افتاده بودیم شب گیلان غرب موندیم و سفررا ازصبح روزبعد به طرف ایلام ادامه دادیم.دانش از همسرش شهناز خیلی تعریف میکرد.دکتر امینی از اینکه چاره ای نداشت عازم شود ناراضی و ساکت بود من و اشرف و راننده هم فقط به صحبت کردن دانش گوش می کردیم.دانش آدم جالب و محترم و مودبی بود.وقتی رسیدیم ایلام در خانه جوانان که تبدیل شده بود به بیمارستان شهدا مستقر شدیم و من خیلی زود متوجه شدم تخصصم در اداره بخش از همه بیشتزه.کاردکس دارو ها را از نو نوشتم.قفسه دارو ها را نظم بخشیدم و کنترل را در دست گرفتم.
بر خلاف همه جاهایی که ذزشهر خودم دیده بودم(مقاومت برای تغییر)
مشاهده کردم همه تسلیم اند و دو دستی ریش و قیچی را تحویل من میدن.هیچ مبارزه ای برای بدست گرفتن اوضاع نکرذم (نه چک زدم نه چونه عروس اومد تو خونه).همه جلوی من احترام میگذاشتن و به خاطرمدیریت خوب تمجید و تحسینم می کردندواحساس ارزشمندی باعث شد از خاطرببرم اینجا سنگر بندی شده ،استتار هستیم و گونی های شن برای محافظت ازبیمارستان ما را محاصره کرده.
مجروجین صالح آباد و مهران را آنجا آورده بودند. پنجاه نفر مجروح که عمدتا ارتشی و سپاهی بودند.من مدیر مصمم با اقتدار همه وظایف پرستاری ازپنجاه نفر را تقسیم کردم و خودم با همه در همه کار همکار میشدم.یکی از مجروحان این دوره دو ماه حضور من در جبهه، محمد باقر بختیار بود .پسر جوان خوش بر رو و ساکت و محجوبی بود رگ های دستش زیر پوست خوب دیده میشد و من ازش اجازه خواستم اجازه دهد کار آموزانی تحت سرپرستی من برای آموختن رگ گیری از رگ های دست او بهره بگیرند. این جوان بیست و یکساله با گذشت فراوان اجازه میداد داروهای آنتی بیوتیک اش را کارآموزان بزنند.متاسفانه خوب رویی او باعث شده بود مجروجین دیگر فکر کنند او از عزت بیشتری نزذ ما برخوردار است و غرولند کنند.کار آموز های ما دختران عضو سپاه ایلام بودند که همسر یکی از فرماندهان هم بین اونا بود.
دو ماه ماموریت ما در این خطه به پایان رسید و ما اواخر بهمن ماه به اصفهان بازگشتیم.یکی دیگر از مجروحین مصطفی امانی برادر زاده سعید امانی نماینده مجلس بود که شش بار مجروح شده بود و باز بعد از بهبود به جبهه بازگشت تا اینکه تیر ماه سال شصت خبر شهادتش را در روزنامه خواندم.
غرضاز نوشتن این مطلب
اصلا نمی دونستم باقر بختیار بعد از بازگشت به قلهک تهران خونه پدری اش
با فریبا دادودی مهاجر ازدواج کرده و فرزندش هانیه رابه همسری علی افشاری در آوردهو الان دیگه او کسی است که...
این دنیا چه گذرگاه هایی داره !
چه آدمایی همسفر میشن و بعد فاصله شون چقدر زیاد میشه!
میگن کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم می رسه کاش یکبار دیگه باقربختیار را می دیدم و بهش یاد آوری میکردم کی بود و کی شد و چرا شد!؟
عجب
او حالا یکی از فرماندهان جنگ نامیده میشه و من یکی از کارکنان دانشگاه علوم پزشکی
سلام....خسته نباشی
بی خیال ، این نیز بگذرد
.............. یا حق
سلام
منم شرایط مشابه رو چندباری دیدم....الان نامیده میشن...ومن همچنان ...
یکی از رسوم غریب دنیا اینه.ولی من:
درویشم و گدا و برابر نمیکنم
پشمین کلاه خویش به صد تاج خسروی
...
خسته نباشین از اینهمه تدریس
رضوان گرامی
در صورتی که هر یک از عکس ها باز نشد بر روی آن راست کلیک کرده و گزینه Show Picture را بزنید.
در مورد آخرین مطلبی که نوشتین - میخواستم توصیه کنم تا کمی هم در اطراف افراد و مشاغلی که زمینه علمی و تحصیلی و تجربی نداشتند و پست های آن چنانی تصاحب کردن و آشفتگی و بهم ریزی بوجود آوردن و لطمه بسیار جبران نا پذیری بر اعتقاد و باور ساده دلان وارد ساختن و شما نیز حتما شاهد بودین - بنویسید تا شاید تجربه ای باشد برای آنها که میخواهند به عنوان نسل جوان سازنده ایران (رها از تقلید خرافه ) باشن و دو گانگی و ریا و دروغ و فساد را بشناسن و دور بریزن .
البته اگر...... که این نقطه ها رو بر اساس - نقطه چین های همیشگی شما گذاشتم !!!!؟.