نچاق

نچاق نقطه مقابل چاق(سلامت) است امایاد آوریش برام یه خاطره است

نچاق

نچاق نقطه مقابل چاق(سلامت) است امایاد آوریش برام یه خاطره است

قرار شد خودش را معرفی کند

این چنین شروع کرد:

...هستم

 بیست و چهار ساله

دانشجوی آی.تی

که تو خدمت سربازی بیمار شدم

در پرانتز:

(ما داریم حدس می زنیم برای فرار از سربازی نقشه داره .

از طرفی روان شناس بخش آقای کرمانی یاد آوری کرده اند که یکی از گلوگاه هایی که بیماری های روانی  خودشان را نشان می دهند همانا سربازی است.

خب میشه بفرمایید از کجا می خواهید شروع کنید ؟

ادامه مطلب ...

قرار شد خودش را معرفی کند این چنین شروع کرد: ...هستم بیست و چهار ساله دانشجوی آی.تی که تو خدمت سربازی بیمار شدم در پرانتز: (ما داریم حدس می زنیم برای فرار از سربازی نقشه داره . از طرفی روان شناس بخش آقای کرمانی یاد آوری کرده اند که یکی از گلوگاه هایی که بیماری های روانی خودشان را نشان می دهند همانا سربازی است. خب میشه بفرمایید از کجا می خواهید شروع کنید ؟ آهان دانشگاه دولتی درس نخونده ام خصوصی بوده ؟ چه فرقی میکنه؟ ( قبول شدن تو دانشگاه دولتی نمره کنکور بالاتر (رتبه بهتر می خواد) دانشگاه خصوصی پول بهتری میدن پس برای آدم پرستیژداره تایید وزارت علوم نداشت در نتیجه مدرکم فاقد ارزش تحصیلی تلقی شد( شکست اول ). رفتم سربازی (دانشجوی خودش میگوید به تحریض و تشویق برادرش) فکر میکردم ستوان میشم و صبح می روم و عصربر میگردم و زندگیم را هم میتونه روال خودشو داشته باشه(آخه خونه گرفته و عروسش را به خونه برده)ولی محاسباتش غلط از آب در اومده ) سرباز شدم و باید میرفتم میدان مین برای خنثی کردن باقیمانده های جنگ. ( سرباز عادی بشی یه ضربه) بیفتی جنوب (هم گرم هم دور از یار و دیار)دومین ضربه هر روز سر و صدا(آلودگی صوتی سومین ضربه) انفجار های مهیب ،ساعات کار زیاد( تا ساعت یازده شب) بیداری صبحگاه زود (دو و نیم (نیمه) شب در حالی که سرباز صفر هم باید چهار بیدار بشه و درجه دار شش صبح اونم چطوری؟نه با موزیک ملایم که با صدای تیر اونم نه تیر مشقی بلکه تیر جنگی (وای وای چی بگم براتون از میزان آزار هایی که دیدم) یه روز در میان هم میدان تیر (شنیدن صدای ژ 3 )بدون گوشی. بیخود نیست سربازها برای حروف خدمت سربازی این معناها را ساخته اند خ : خفت . د : دوری .. م : منت . ت : تنهایی من نتوانستم (به خاطر وضعیت تاهلم تحمل کنم. اومدم اصفهان . ولی وضع بدتر هم شد فرمانده ها به خودشان اجازه میدن آدمو با کلمات و واژه ای رکیک (که شرم دارم از بیان آن )مورد خطاب قرار دهند . موجی شدم و با فرمانده ام درگیر شدم و ضرب و شتم و کتک کاری و حبس و ارجاع به بخش روان پزشکی رفته ام قضایی گفته اند: "یا متخلف هستی و باید یکسال و نیم حبس بکشی یا بیمار هستی و باید بستری بشی تا بهبود یابی و دکتر اجازه دهد به خدمت سربازی خود ادامه دهی تا کارت پایان خدمت بگیری ". حالا پشیمانم اصلا چرا رفتم سربازی .نونم نبود آبم نبود سربازی رفتنم چه بود؟ کارم خوب بود زبان درس می دادم . (اما حالا من موندم و غم مونده و کلی آرزو) حالا من موندم و کلی گرفتاری مالی و شرایط بد اقتصادی . بزرگترین مشکلم هم(که قوز بالا قوز است این زندگی مشترک و انتظارات همسرم و خانواده اش) است .(بگو پسر سری که درد نمی کند دستمال می بندی ؟) تو این موقعیت یکی دیگر را هم معطل خودت کردی؟(توجه دارید که بعضی اضافات سلیقه های شخصی نویسنده است) ببخشیدا کمتر از اون میدونم خودم را ،که بخوام نصیحت تان کنم ،ولی تا زندگی تان استیبلstable نشده )تا کنترل اوضاع زندگی کاملا تو دستاتون نیست (ازدواج نکنید. {{(تو این مملکت رو هیچی نمیشه حساب واکرد)یه سیب رفته هزارتا چرخ میخوره تا به زمین برسه در همیشه روی یه پاشنه نمی چرخه}} حالا همسرم فکر میکنه من منطقه هستم چه میداند مرد زندگیش ،تکیه گاهش، اینجا ،توی یه بخش سرد و بی روح بستری است . احساس مسئولیت در قبال همسری که روی من حساب واکرده روی توان من ،روی عشق مناثر گذاشته ( وای تصورش هم آدمو دیوونه میکنه). (آیا واقعا محاسباتش غلط از آب در اومده ؟یا ... میگه حالا مشکل اصلی من اینه که ذهن من توهم گرا شده چندین سال است این چنین هستم مطمئنم هیچکدام از شما آنچه میگویم را تایید نمی کنید(به جای اینکه بگه باور نمی کنید). من هم نمی خوام باورکنم ولی واقعیتی(تلخ) است. ولی نمی تونم هم انکار کنم یه غریبه است که همیشه با منه. باهاش اخت گرفته ام .باهاش حرف می زنم. میبینمش ،صداشو می شنوم ،تو تختم براش جا وا میکنم ،کنارم راهش میدم ،تنفس اش را رو صورتم حس می کنم(ادعا میکنه توهم بینایی شنوایی و لامسه داره ) مث یه بچه است که به من التماس میکنه، صدام می زنه: بابا، ژولیده و پریشانه ،کتک خورده و زجر کشیده است ،وحشت زده و کبوده ،خونینه . میدونید که دیدن این چیزا ساده نیس. وقتی آدم این چیزا را ببینه رو آدم تاثیر میذاره. سوآل آقای پ(درمانگر):دوران کودکی تان چگونه بوده؟ گویا اشارات این دانشجوی بیمار ،روان درمانگر را متوجه مشکلی در کودکی های بیمار نموده .شاید به زبان بی زبانی می خواهد از رنج هایی که در دوران کودکی متحمل شده پرده بردارد. والله پدر و مادرم از نظر مالی قوی نبودند(پس دانشگاه خصوصی+پولی رفتن شما قابل توجیه نیست)نکته: ولی میتونم بگم از جون مایه گذاشته اند تا ما به اینجا برسیم(احساس گناه ناشی از ناتوانی ایشان برای جبران زحمات پدر و مادر پیر و فرتوت و عنقریب از کار افتاده). (شاید خوردن داروی سیتالو پرام به دلیل این احساس اندوه باشد) شاید فراتر از یک پدر و مادر برای ما بچه ها زحمت کشیده باشند. خوبه یه چیز را خاطر نشان کنم من از مردم بدم میاد فقط تک و توی شان را می پسندم (دوست دارم)یه سری استاندارد هایی دارم درمانگر:آیا بر اثر معیار های ذهنی خودتان مردم را دست چین می کنید ؟(تقسیم به خوب و بد می کنید؟). یه چیزی که برای من همیشه مهم بوده...پدرم اصالتا گلپایگانی (گرجی های گلپایگان)است هم پدرم و هم مادرم. من زیاد نمی توانستم زیاد با فارس ها دمخور بشم چرا ؟ چون دوتایی که هیچ گرایش مشترک ندارند باعث اذیت هم اند من میخواستم گرجی باشم ناسیونالیست بودم میخواستم گرجی ها خودشان را در پشت فارس بودن پنهان نکنند .از اصل خود فرار نکنند. بر عکس به خود ببالند گرجی بودن را .عار ندانند. پدر و مادر ما حتی یاد ما ندادند گرجی حرف زدن را .من با دوستان ارمنی می گشتم چهل در صد زبان ارمنی را بلد شدم ولی گرجی حرف زدن را نه. چرا باید چنین باشد؟ کم کم رفتم مدرسه. رفتم تو خودم .نمراتم تو مدرسه خوب بود. رشته تحصیلی دبیرستانم ریاضی فیزیک بود ولی بعد رفتم تجربی و دوباره برام تکراری شد و رفتم کامپیوتر(عوض کردن کار و رشته تحصیلی و تنزل از ریاضی فیزیک به رشته های هنرستانی هم علامت ...است) تازه نتوانستم دیپلم را هم بگیرم و اینترنتی مدرکم دیپلمم را گرفتم. شاید باور نکنید ولی شده(پیش اومده)که من شش ماه از خونه بیرون نرفته باشم(از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست)به فال قهوه معتقد شدم . رفتم یاد گرفتم .برای خودم فال قهوه می گرفتم. تو تاریکی ساعت ها می نشستم و سیگار دود می کردم .تو فکرای خودم غرق بودم.میتونست سرگرمم کنه .با همین خیال پردازی ها کم کم دچار توهم شدم درمانگر:هرکس تو تنهایی ساعت ها بنشینه ممکنه دچار توهم بینایی و شنوایی شود چون "آدمی را آدمیت لازم است "طبیعت انسان گرایش به حضور در جمع دارد .دورت کسی نباشه تصور میکنی کسی هست و می شنوی باهات ارتباط بر قرار کرد و کم کم هم می بینی اش (آنچه خواهد دلت ،همان بینی )