دیگه میلم به نوشتن تو وبلاگم نبود
دیگه از خودم بدم اومده بود
دیگه نمی خواستم برای کسانی بنویسم که مطالب و نوشته هامو میخونند سکوت می کنند
یه روز صبح ساعت هشت بود که گفتم باهاش خداحافظی کنم و عطایش را به لقایش ببخشم
با خودم خوب فکر کردم که چه احساس خواهم داشت اگر دیگه نباشه دیگه نبینمش
وقتی خوب فکر کردم و تصمیم گرفتم که پشیمون نشم حذفش کردم
بیست روز هم به جای وبلاگ نویسی برای پسرم آب میوه گرفتم و انشا گفتم و خونه را آب و جارو کردم
ولی بعد دیدم نه نمیشه
باید نوشتن را از سر بگیرم
و از نظراتی که دارم به یه دیوار سنگی در مرکز شهر هم سخن بگم بهتر از سکوت یا در تنهایی نوشتن است
شال و کلاه کردم و رفتم کنار دروازه شهر اینترنت نشستم
هر کس اومد از اون ور عبور کنه را مورد خطاب قرار دادم
و ازش سوآلاتی پرسیدم
ولی اونا فکر کردند گدای شهر سامره ام که تو محله شون آفتابی شده ام
بعضی بی اعتنا از کنارم عبور کردند
و بعضی نیم نگاهی انداختند و رفتند
و بعضی مرا از خود راندند و ناسزاهایی نثارم کردند
ولیکن من بودم که متوجه شده بودم میخوام با کسی حرف بزنم
دستامو به سوی شهر وندان گذری دراز کردم
اونا فکر کردند من ایدز دارم یا هپاتیت
و ممکنه بیماری مو بهشون سرایت دهم
با فاصله گرفتنم از من خودشان را دور کردند
کم کم متوجه شدم
من تا به امروز هم فکر می کرده ام هستم وجود دارم و کسی نگاهم میکنه
سلام.....چرا آخه؟؟!! این حرفا چیه؟...مگه میشه بهشت بد باشه؟!!!;)
سلام خاله جان
خوبی؟
دوباره از دانشکده و دانشجوهات بنویس
از زندگی روزمره ات و از پسرات بنویس.
کمک کن تا از زندگی بیشتر بدونیم.
شما خوب مینویسید از امید بنویسید از زندگی بنویسید.
منم سعی میکنم که بیشتر سر بزنم و باهات بیشتر باشم.
دلم میخواد حتما ببینمتون و حتما اصفهان میام.
راستی اینقدر هم با نومیدی ننویسید.
راستی لینکتون رو هم به ولاگم اضافه کردم تا دوستان هم بیان
سلام
کارهای سخت همت بلند می خواهد و صبر و استقامت و امید و زحمت
کامیاب باشید
سلام خوشحالم که دوباره می نویسید و خوشحالم که وبلاگ منو دیدید. افتخاری بود برام. موفق و پاینده باشید خدانگهدار