نچاق

نچاق نقطه مقابل چاق(سلامت) است امایاد آوریش برام یه خاطره است

نچاق

نچاق نقطه مقابل چاق(سلامت) است امایاد آوریش برام یه خاطره است

اعتیاد بیماری است یا ...؟

بخش روان پزشکیه و قراره علایم بیماری روانی را به دانشجو ها نشان دهیم و تحوه مراقبت از اونا را .ولی میبینیم معتاد است به مواد.: کراک، شیشه، هروئین و تریاک

میگن اینا هم بیماری روانی دارند ولی برای ترک بستری شده اند.

و دانشجو میگه            پس بگین ما را آوردین بخش ترک اعتیاد و باز پروری.

پرسنل دلشان برای اینا نمیسوزه

میگن خواستن تجربه کنند

ضد اجتماعند

شخصیت شان معیوبه

حال آنکه بیمار روانی کسی است که افت عملکرد شغلی تحصیلی اجتماعی داشته باشد

.ما فقط باید به نیازمندان روانی کمک کنیم

نه برای آنکس که خواست ببیند این تجربه چه مزه میده.


محمد باقر بختیار سپاهی خوشنام همسر فریبا داوودی مهاجر

سال پنجاه و نه شمسی در حالی که پنجاه روز از آغازجنگ تحمیلی علیه ایران میگذشت راهی ایلام شدم همسفرهای من دانش معتمدی دکتر امینی(پزشک عمومی ساکن خیابان آتش اصفهان)اشرف میرلوحیان(مهندس تغذیه بیمارستان خورشید اصفهان ) بودند .بگذریم که با سواری استیشن هلال احمر اصفهان تا آنجا چقدرسخت گذشت.

صبح زود راه افتاده بودیم شب گیلان غرب موندیم و سفررا ازصبح روزبعد به طرف ایلام ادامه دادیم.دانش از همسرش شهناز خیلی تعریف میکرد.دکتر امینی از اینکه چاره ای نداشت عازم شود ناراضی و ساکت بود من و اشرف و راننده هم فقط به صحبت کردن دانش گوش می کردیم.دانش آدم جالب و محترم و مودبی بود.وقتی رسیدیم ایلام در خانه جوانان که تبدیل شده بود به بیمارستان شهدا مستقر شدیم و من خیلی زود متوجه شدم تخصصم در اداره بخش از همه بیشتزه.کاردکس دارو ها را از نو نوشتم.قفسه دارو ها را نظم بخشیدم و کنترل را در دست گرفتم.

بر خلاف همه جاهایی که ذزشهر خودم دیده بودم(مقاومت برای تغییر)

مشاهده کردم همه تسلیم اند و دو دستی ریش و قیچی را تحویل من میدن.هیچ مبارزه ای برای بدست گرفتن اوضاع نکرذم (نه چک زدم نه چونه عروس اومد تو خونه).همه جلوی من احترام میگذاشتن و به خاطرمدیریت خوب تمجید و تحسینم می کردندواحساس ارزشمندی باعث شد از خاطرببرم اینجا سنگر بندی شده ،استتار هستیم و گونی های شن برای محافظت ازبیمارستان ما را محاصره کرده.

مجروجین صالح آباد و مهران را آنجا آورده بودند. پنجاه نفر مجروح که عمدتا ارتشی و سپاهی بودند.من مدیر مصمم با اقتدار همه وظایف پرستاری ازپنجاه نفر را تقسیم کردم و خودم با همه در همه کار همکار میشدم.یکی از مجروحان این دوره دو ماه حضور من در جبهه، محمد باقر بختیار بود .پسر جوان خوش بر رو و ساکت و محجوبی بود رگ های دستش زیر پوست خوب دیده میشد و من ازش اجازه خواستم اجازه دهد کار آموزانی تحت سرپرستی من برای آموختن رگ گیری از رگ های دست او بهره بگیرند. این جوان بیست و یکساله با گذشت فراوان اجازه میداد داروهای آنتی بیوتیک اش را کارآموزان بزنند.متاسفانه خوب رویی او باعث شده بود مجروجین دیگر فکر کنند او از عزت بیشتری نزذ ما برخوردار است و غرولند کنند.کار آموز های ما دختران عضو سپاه ایلام بودند که همسر یکی از فرماندهان هم بین اونا بود.

دو ماه ماموریت ما در این خطه به پایان رسید و ما اواخر بهمن ماه به اصفهان بازگشتیم.یکی دیگر از مجروحین مصطفی امانی برادر زاده سعید امانی نماینده مجلس بود که شش بار مجروح شده بود و باز بعد از بهبود به جبهه بازگشت تا اینکه تیر ماه سال شصت خبر شهادتش را در روزنامه خواندم.

غرضاز نوشتن این مطلب

اصلا نمی دونستم باقر بختیار بعد از بازگشت به قلهک تهران خونه پدری اش  

با فریبا دادودی مهاجر ازدواج کرده و فرزندش هانیه رابه  همسری علی افشاری  در آوردهو الان دیگه او کسی است  که...

این دنیا چه                 گذرگاه هایی داره !

چه آدمایی همسفر میشن و بعد فاصله شون چقدر زیاد میشه!

میگن کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم می رسه کاش یکبار دیگه باقربختیار را می دیدم و بهش یاد آوری میکردم کی بود و کی شد و چرا شد!؟

عجب

او حالا یکی از فرماندهان جنگ نامیده میشه و من یکی از کارکنان دانشگاه علوم پزشکی