بیست و چار ساله بودم که حرف خواستگار تو خونه شد.مادرم قبل از دیدن داماد یا شنیدن هر گونه خصوصیات ایشان، فرمودند خانه دارند یا نه؟دخترم باید خانه مستقل داشته باشد.خب داماد هم که متکی به والدین بود منصرف شد از آمدن.دیگران هم ماست ها را کیسه کردند چون خانه نداشتند.گویی مامان خبر داشت که همسایه بغلی تو آستینش یه داماد داره که هم ماشین داره هم خونه مستقل فقط سی ساله است و عروس خانم نمی پذیره.گفتند یا با این که متکی به خود است ازدواج میکنی یا همین جا پیش دل خودم میمونی .خب من هم که فکرم قد نمی داد خونه و ماشین به چه درد میخوره و همه دغدغه ام این بود که داماد دلچسب باشه قبول کردم فقط با کسی ازدواج کنم که بپسندم حتی اگر خانه ندارد و هرگز با کسی ازدواج نکنم که خانه و ماشین دارد و فقط مامانم او را می پسندد.
حالا بگذریم که جناب داماد چگونه مادرم را دور زدند و یه دونه خونه سازمانی از محل کار برای آغاز زندگی مشترک به دست آوردند و بعد از سه و نیم سال موفق شدند با فروش ماشین مان یه خانه به مادرم تقدیم کنند و دیگه فقط اسمش خانه بود نه مامن بود و نه مسکن برای قلبی که سکینه داشته باشد.
خصوصی
بهشت جان من رمز جدیدم aabi هست. در قسمت تماس با من فرستادم ولی میترسم نرسیده باشه.
سلام بهشت جونم
رمز "نارگل" هست ولی تایید نکن