از ساعت نه صبح رفتیم خونه مادر بزرگ این دوتا پسر تا پس از سی و سه سال پیوند با آنان مراسم عیدی که او نیست را برگذار کنیم.سال شصت و دو عروس این خانواده شدن.و سال نود و پنج دیگه نبود اون زن که مادر همسر بود و واسطه ازدواج من با پسرش.خدا میداند این سی و سال چگونه عید ها گذشت ولی دیروز او نبود تا به بچه ها عیدی دهد.نبود تا خوشحالی کند عید آمده.نبود و رفته بود.خدا همه مادرا را که بچه هاشون را با زندگی آشنا می کنند بیامرزد.
دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه راه رفتن آموخت
سلام بعد چندیییییین سال اومدم وبلاگ خونی دوستان قدیمی اکثرشون دیگه وجود خارجی نداشتن ولی شما مثل همیشه سالم و سرحال مشغول نوشتنید و من امروزم رو با خاطره های قدیمی گذروندم . منو اگر یادتون بیاد با اسم امپراطور گلها رز و قالب زرد رنگی مدت ها مینوشتم و کلی مقام و پست جور کرده بودم و هریکی از دوستان یه منصبی داشت . اگر ادامش یادتون اومد و شما همون بهشت . نویسنده ی ما باشین بفرمایین تا ادامشو بگم
روحشون شاد